اینکه ظهر برسی تهران
اینکه خسته ی راه باشی
اینکه بعد از یکم استراحت تصمیم بگیری فردا جمکران بروی پس فردا کجا بروی و...تاروز برگشت هر روز یک برنامه ریزی داشته باشی
اینکه اصلا فکرش را هم نمیکنی که یکهو همون روز که میرسی:
بابا زنگ بزند وبگوید بابایش فوت کرد و ساعت1شب دوباره برگردین
اینکه یکهو دلت بگیرد
اینکه دیگر کسی نباشد که به دیدنش بروی وبادیدنت کلی خوشحال شود
اینکه دیگر حتی کسی نباشد که بهت بگوید بابا چرا انقد کم میای بیشتر بیای:(
اینکه دیگر کسی نباشد تا سخاوتش را شامل حال خیلی از فقراء بکند
اینکه دیگر کسی نباشد که با مادر بزرگت نماز شب بخواند وهمدمش باشد
اینکه یادت بیاید چه زجری کشید امسال
اینکه تصور کنی چهره ی معصوم ومهربانش حالا در زیر خروارها خاک است
اینکه به تشییعش دیر برسی ووقتی برسی که بدنش در زیر خروار ها خاک باشد ودیگر نبینی اش
اینکه همیشه هر وقت یک ادم پیری فوت میکرد با خودت بگی بنده خدا پیر بوده وسختیش را درک نکنی تا اینکه خودت بچشی
خییییلی سخت است:((
خدا ان شالله با جدش محشورش کند
- ۹۴/۰۷/۲۲