دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید«غاده!در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای برای من روشن نشد.تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی،این بلند است،این کوتاه است...مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر وشکلش نقص نداشته باشد.حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد،حتی دل خور شد وبحث کرد که«مصطفی کچل نیست،تو اشتباه میکنی.»دوستش فکر کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه،در را باز کرد وچشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن،مصطفی پرسید«چرا میخندی؟»و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشته بود گفت«مصطفی،توکچلی؟من نمیدانستم!»و ان وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن وحتی قضیه را برا امام موسی صدر هم تعریف کرد.اقای صدر همیشه به مصطفی میگقت«شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟»
ممکن است این جریان خنده دار باشد،ولی واقعا اتفاق افتاد.آن لحظاتی که با مصطفی بودم وحتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم،نمی فهمیدم...
+برگرفته شده از کتاب نیمه ی پنهان ماه به روایت همسر شهید
- ۹۴/۱۰/۱۳