دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

مادر...

عطر غم ،بوی یاس،بوی اشک میدهد فضا...

نمیدانم چرا ولی گلویم بغص کرده است...ان قدر که راه نفس کشیدنم را هم بسته است...

مادر...هروقت میگویم مادر...احساس میکنم میخواهم ذوب شوم...نابود شوم...مادر اصلا نمیتوانم تمسل کنم که چه برسرتان اورده اند...نمیتوانم...حتی فکرش روح کوچک من را بی تاب میکند...مادر...

نمیدانم چه بگویم ...ان قدر فضا غم دارد که غربت شما قشنگ حس میشود...

مادر دستم را بگیر...

  • ۹۴/۱۲/۰۲
  • یک دختر شیعه