دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

با هر زبانی که شروع میکنی با او به حرف زدن،چیزی میگذرد، انگار دستی بر شانه ات مینشیند،با همه ی شرمساری ات اما لبخندی روی چهره ات مینشاند... .

لب هایت،شانه هایت، چشمانت با برقی که می زند، قلبی که با سر به در و دیوار سینه ات میکوبد، و بغضی که مانده بین فرو خورده شدن و اشک شدن و باریدن، همه و همه قبل از خودت ، خیالت را راحت میکنند...که هنوز هم کسی هست...و این تویی که گاهی، حتی برای مدت های خیلی طولانی نبوده ای و از خودت خبری نگرفته ای... .
حس جالبیست ها،فکر کن!این دقیقا همان دستیست که موسی را از آب گرفت،همان دستی ست که یوسف را از چاه به عزیزی رساند،همان دستیست که میگویند عیسی را به آسمان برد و همان دستیست که در حرا بر شانه های محمد قرار گرفت...همان دست،بی هیچ تغییری....اما شانه های آنها کجا و شانه های سنگین سیاه تو کجا... .
اما هر وقت که برگردی،این دست ها بر شانه های تو که هر چند سنگین شده اند،از بار گناهان،از رفتن ها و بر نگشتن ها،از نسیان ها و غفلت ها...اما...اما...باز هم بر شانه هایت مینشینند... .
شانه هایت شروع میکنند به تکان خوردن،صفحه ای تار جلوی چشمانت را میگیرد و بعد آب میشود و روی گونه هایت به زلالی نور،میلغزد...همیشه وقتی به او یا کسانی که تماما از جنس او هستند فکر میکنی و سفره ی دلت را پهلویشان باز میکنی ،انگار همان صفحه ی مات شفاف همیشگی اشک،جلوی چشمانت را میگیرد،تا به قول امروزی ها سورپرایزت کند...انگار همان دست مهربان همیشگی،در لحظه ی باریدن باران به اسمان میرود و از بلند ترین شاخه ی اسمان برایت معجزه ها را میچیند و پایین میاورد و در سفره ی دلت میگذارد...این معجزه یا یک فرشته خصال است که به صورت انسان پا به باغ دلت میگذارد،یا یک اتفاق است که درست لحظه ای که بی چاره و ناتوان شده ای،همه چیز را بر میگرداند،یا حسی ست که در سخت ترین طوفان ها ارامت میکند و آنقدر ارامش داری که مردم رای به جنونت دهند...
این دست روی شانه هایت  خواهدنشست،همیشه...همیشه...همیشه...فقط کافیست برگردی و صدایش کنی.... .

نوشته شده توسط:اقای مسعود آهنچی

  • ۹۵/۰۱/۲۴
  • یک دختر شیعه