دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

آه فکرش را بکن ....روزی میرسد که مادرم  پیشونی پسرش را بوسه میزند ...و می گوید مادر ...جان تو جان آقایت...

و من دخترکم را را برای لبخند های لب های زیبای شما می فرستم به پشت جبهه  برای پرستاری از یارانت...و می گویم...ماه مان ...جان تو و جان اقایت...

آه اقای جانمان چه روزی بشود ...همه  به تکاپو میفتیم برای آمدن شما...باغچه های خشکیده ی خانه ی قدیمی پدربزرگ دوباره گل می دهد...

بوی عطر بهار نارنج و یاس ونرگس تمام کوچه را معطر می کند...

فکرش را بکن وسط گرمای تابستان هوا بهاری می شود...بوی آش رشته نذری امدن شما توی تمام خانه های همسایه ها رفته باشد...و با لب هایی خندان ما برویم سراغ تمام اهل محل بهشان آش امدن شما را تعارف بکنیم...

فکرش را بکن از شدت خوشحالی همه ی گل ها شکوفه بدهند...و مسجد محلمان شیرینی و شربت تعارف بکند و به همه شاخه گل نرگس بدهد...و بگوید شرینی آمدن اقاست

فکرش را بکن...دخترک محله ی فقیر نشین دبگر محبور نیست برود کار کند....پدری دیگر شرمنده ی خانواده اش نمی شود...

آه فکرش را بکن...روزی می رسد ....که با خیال راحت می رویم بقیع گنبد می سازیم... می رویم سراغ قبر مادره شهیده ی مان...

فکرش را بکن انتقام بغض های چندین ساله ی مان گرفته می شود...آقایمان ...می اید...

فکرش را بکن ....زیر خاک باشیم....آخ اقا ...

الهم ان حال بینی و بینه الموت الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا،فاخرجنی من قبری...موتزرا کفنی....



  • ۹۵/۰۲/۰۳
  • یک دختر شیعه