دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

هر چه قدر که به ایام 20سالگی نزدیک تر می شوم استرسم، ترس و دلهره ام هم به مراتب بیشتر می شود..

یکی از بچه ها می گفت : وقتی 20سالت شد انگار دنیایت هم عوض می شود تا قبل از 20 سالگی فکر می کنی کودکی و هر کاری انجام بدهی خدا نادید می گیرد ولی وقتی 20سالت بشود آن روی سکه رو می کند و کلا مسیر زندگیت عوض می شود...

دارم به این فکر می کنم که نقطه ی جوانی اوج اوجش از 20 الی 30 سالگیست ...و از 30 تا 40 اوجش و شور و هیجانش هم به مراتب کم می شود مثلا!

اگر خودم را از الان برای 20 سالگی آماده نکنم، برایش فکر نکنم، برنامه نریزم، هدف نداشته باشم، شک ندارم چند سال بعدش پشیمان می شوم!

بعدش چه؟!..

بعدش را نمی دانم ....

بعدش این که دارم از نو جوانی دور می شوم...دارم با دنیای نو جوانی هایم کم کمک با آمدن دی خداحافظی می کنم...

ترسم از این است که 20 سالگی 21،22،23و....بیاید و من هیچ کاری برای خودم انجام ندهم، ترسم از این است که مبادا 20 سالگی هم تمام شود و من هیچ کاری برای خودم، برای نفسم، اخلاقم، دینم، زندگیم انجام نداده باشم...

ترس دارم...

خیلی...

کتاب (خود سازی، تزکیه و تهذیب نفس)نوشته ی ابراهیم امینی؛ را تازگی از توی کتابخانه ی خونه پیدا کردم و منتقلش کردم به کتابخانه ی اتاق خودم که بفهمم چه از چه است؟.و غیر ذلک...

آشفته ام، پریشانم...

از یک جا ایستادن متنفرم...

دلم ابراهیم هادی شدن می خواهد...

درست همان جایی که از تمام خواسته های دلش برای حضرت رب زد و دست آخر به حضرت رب رسید و گمنام شد و شد مایه ی افتخار حضرت مادر...

  • ۹۵/۰۹/۰۳
  • یک دختر شیعه