دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

 بعضی چیز ها درد دارند...بعضی چیز ها سخت است دیدنش ...تحملش...

مثل آن دخترک با آن قیافه ی پریشان و آشفته اش و ژولیده اش که دست مامان بزرگ نابینایش را گرفته بود و سوار اتوبوس شد...

 وقتی دیدمش حالم از خودم بهم خورد ...سریع موبایلم را که داشتم  با دوستم برای قرارمان اوکی می کردم می گذارم توی کیفم، مبادا حسرتش به دلش بماند...شاید آن دخترک هم سن و سال من الان دلش می خواست عین من ... کتاب اتوبوسیش را با خیال راحت بخواند، بدون این که دغدغه ی ذهنی داشته باشد برای غذای امشبش...یا جای خوابش...

بیایم قبول کنیم یک درد هایی دارد برایمان طبیعی می شود...مثل آن دخترک ... خودم را تصور می کنم جای آن دخترک هم سن و سال خودم...درد دارد ...برای 5 تومن پول آن قدر خودت را کوچک کنی...پیش دیگران...پیش هر کسی سفره ی دلت را باز کنی...

اصلا آن دخترک فقط گداست...ولی چه چیزی باعث شده که به این جا برسد که گدایی بکند...

دخترکی که مثل من و  دوست های من می توانست هر روز به دنبال کشف دنیای جدیدی از زندگیش باشد...

می توانست مثل من با خیال راحت با دوست هایش برود سینما ...با خیال راحت برود کافه کتاب...برود دانشگاه...

می توانست مثل من  دنیایی از گلدان داشته باشد که صبح به صبح  آبشان بدهد و ترس این را داشته باشد که خشک بشوند....

می توانست هر روز با یک کتاب وارد دنیای جدیدی بشود...

می توانست...

آن قدر آدم ها را زود قضاوت نکنیم...هیج بنی بشری خوشش نمی آید دستش را جلوی دیگران دراز کند...التماس کند...حتی اگر در امدش هم همین طوری تامین شود...

نگاهش می کنم...با چشم های ملتمسش نگاهم می کند ...می گوید برایم ....فقط سر تکان می دهم....زبان وا مانده ام قفل شده است انگار...

درد دارد....

خیلی ...

نمی توانم نگاهش کنم ، دلم تحملش را ندارد ببیند روح لطیف دخترکی هم سن و سال من که باید لبریز از عشق باشد ...به این روز افتاده است...

می رود...

کتاب را که باز می کنم انگار نمی توانم حواسم را جمع کتاب کنم...می بندمش...

هنذفریم را می گذرام توی گوشم... حدیث کسا را گوش می کنم...


کاش  می توانستم برای هم سن وسال هایم یک کاری بکنم...

کاش ...

  • ۹۵/۱۰/۰۶
  • یک دختر شیعه