دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

می دانی امشب دلم عجیب گرفته بود...

امشب ماه مان و مائده رفتن تهران و من همراهشان نرفتم به خاطر شروع ترم جدید...ماه مان زودتر بر می گردد ولی مائده تا عید نمی آید...

این دل تنگی های لعنتی گمانم تمامی ندارد...

این خیابان های کلاهدوز که از وقتی یادم می آید خانه یمان بوده است... ...احمد آباد...که قدم به قدمش با مائده خاطره داریم...

کلاس زبان حافظ...که هرشب با هم می رفتیم کلاس زبان...

من و مائده شش سال با هم تفاوت سنی داریم ... ولی بچه های کلاس زبان فکر می کردند دو قلو هستیم بس که بهم وابسته بودیم...

 مثلا یادم است از وقتی مائده بیست و سه و چهار سالگی نامزد کرد و دیگر وقت نداشت بیاید کلاس زبان من هم نرفتم...

و ... وقتی رفت... من و ماندم ... قلب پر از دل تنگی...

و امشب عجیب دل تنگ بودم..

دل تنگ  برای خواهرم...ماه مانم...خواهر زاده ام..

امشب از درون درد می کشیدم ولی لب پس نمیدادم وانمود می کردم خوشحالم...

ولی ...

ولی الان که فکر می کنم می بینم اصلا از موقعی که پا در این دنیای لعنتی گذاشته ام چیزی جز دل تنگی و دوری به همراه نداشته است...

مثلا ...

الان باید آقای غریبمان می بود...و ما با حضرتشان برای مادر عزاداری می کردیم...

باید می بود... دل تنگی های ما را خاتمه می داد...

بیشتر  که فکر می کنم می بینم آن قدر مصیبت مادر سنگین است...آن قدر فاطمیه سنگین است...آن قدر ماجرای ثقیفه درد ناک است ... آن قدر فکر کردن پیرامون مولا  علی درد آور است... که اصلا باید غصه ی هیچ دل تنگی ای را نخورد...غصه ی هیچ کدام از سختی های این دنیا را...

باید فقط و فقط برای حضرتشان سوخت...نه برای دل تنگی های چند صباح این دنیای لعنتی...

بیشتر بیشترکه فکر می کنم می بینم...نسبت حجم دل تنگی هایم برای آقایم به نسبت دل تنگی هایم برای خواهرم مثل نسبت حجم دریا و تنگ ماهی ست...

اصلا همه ی دل تنگی های عالم فدای دل تنگی های آقای غریبم...

اصلا  دل تنگی های آقای غریبمان آن قدر امانمان را بریده است که دل تنگی های دیگر می روند در حاشیه و کم رنگ می شوند...

راستی این روز ها قلبشان چگونه می تپد از عزای مادرشان؟...

اصلا ... رمقی برایشان مانده است...؟...

آقای غریبم...


بین آن کوچه چند بار افتاد


اشک از چشم روزگار افتاد


پدرم در دلش شرار افتاد


تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-


گفت: یک روز یک نفر اما...


 ....

روضه ی مادر خیلی سنگین است ... خیلی خیلی... خیلی خیلی خیلی...

...

..

.

برای قلب حضرتشان می شود این روز ها زیاد والعصر بخوانید...؟...

  • ۹۵/۱۱/۲۲
  • یک دختر شیعه