دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

حالم بد است ، خراب است ...انگار ی بغض وسط گلویم گذاشته اند ، که این بغض دست دارد ...

و داردگلویم را از درون فشار می دهد...

....

روضه ی مادر شنیدن فقط و فقط جان می خواهد...یک جان پر تحمل...

وگرنه ادمیزاد است دیگر ، روحش تحمل ندارد ، می شکند...

امروز ساعت چهارو نیم رسیدم خونه ، مامان زنگ زدن گفتن مریم جان مامان ساعت 6:20اگه می خوای بیای هیئت، خودتو برسون فلان جا که منم کارم اون موقع تموم میشه بیام دنبالت  دیر نشه و راه نزدیک تر بشه..

وقتی رسیدم خونه، خستگی از سر و رویم می بارید صبحش از 6:30بیدار شده بودم ....

ولی با همه ی خستگی ها نتوانستم از روضه ی مادر دل بکنم...

ولی .... 

ولی ... حس نمی کنی ماجرا مال سال ها پیش است ...حس می کنی همین امروز اتفاق افتاده است...

خدایا ...

برسان منتقم را....



  • ۹۵/۱۲/۰۸
  • یک دختر شیعه