دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

می دانی جان دلم امروز بعد از ظهر که خودم تک و تنها بعد از یک روز خستگی آور خودم تک وتنها رفته بودم کافی شاپ و برای خودم موکا سفارش می دادم به چه فکر می کردم؟...


به این که عشق آدم ها را بزرگ می کند...

روحشان را قوی می کند...

عشق آدم ها را به خدا نزدیک تر می کند...

اصلا حدیث است که من عشق  و عف...مات شهیدا


می دانی امروز توی کتاب  شهید مطهری چه خواندم؟...

مضمونش این بود که ...

که عشق دو صورت دارد یکی عشق حیوانی که آدم ها را به پست ترین نقطه ی ممکن می رساند، عشقی که با شهوت همراه است...

یکی هم عشقی که آدم را به بلند ترین جای ممکن می رساند...

خواندم که این دومی وقتی به وجود می آید که آدمی با هوای نفسش بجنگد و نفسش را مهار کند ... که مثلا برای خاطر حضرت رب ، خودش را فدای عشقش و لذت های آنی ش نکند...

مثل من ...مثل تو... که این نفس اماره ی لعنتی را درجا کشتیمش... و مثل باقی آدم های روی کره ی زمین ...مثل خیلی های دیگه دست  در دست هم نگرفتیم و عاشقانه زیر باران قدم نزدیم...

مثل ما که این چیز ها برایمان  فقط محدود به عکس ها و فیلم ها و رمان ها بود ...

می دانی عزیزم تو با تمام پسر هایی که می شناختم فرق داری ... یک فرق اساسی ...آن هم این که تو را هیچ کس نمی فهمد...

تو مثل بعضی پسر ها ،یواشکی زن های عریان اینستاگرام را چک نمی کنی...

تو  با احساسات دختر ها بازی نمی کنی...

تو داشته هایت را با نداشتن های نداشته های روی زمین تقسیم می کنی...

کتاب خواندن های تو مثل کتاب خواندن های من محدود به سبک خاصی نیست...

تو  وقتی روضه ی مادر را می شنوی از خود بی خود می شوی...

وقتی یکی دلش می گیرد تو را که می بیند دلش آرام می گیرد...

نه که شبیه دریا باشی، انگار خود دریا هستی،...عین دریا آرام و بی وسعت...

تو بوی یاس می دهی... وقتی ریش های مردانه ات را می گذاری بلند شود... ابهتت بیشتر می شود...وقتی فاطمیه می شود... چشم هایت را غم می گیرد از غم مادر...مثل من دیگر برایت نه رمقی می ماند نه جانی...

...

ولی امان از دل تنگی ...دل تنگی های بی پایانی که تمامی ندارد ... دل تنگی های لعنتی...می دانی عزیز جانم، تو  وقتی باشی گذر زمان حس نمی شود...دل تنگی های لعنتی ای که امروز بعد از ظهر بعد ازکار های دانشگاه  باید خودم ،خودم را مهمان می کردم و تمام مدت به صندلی خالی نبودن هایت فکر می کردم و به تو...

خیلی خنده دار است و البته درد آور  دختری چادر به سر آن هم توی کافی شاپ که همه زوج به زوج نشسته اند خودش ، خودش را مهمان کند و برای خودش موکا سفارش بدهد که فقط چند لحظه بتواند تو را فراموش کند...

فکر می کنم تو حتی از سلمان سارا عرفانی هم بزرگ تری...سلمان نظر بهش شده بود و عاشق شده بود، تو ندیده عاشق شدی، اگر به تو هم نظر می شد چه می شدی دیگر ؟...

نکند تاب نیاوری و بروی در دل معرکه و شهید شوی؟...


پ ن: متن بدون هیچ گونه مخاطب خاص!


برچسب: عاشقانه های یک دختر شیعه


  • ۹۵/۱۲/۲۰
  • یک دختر شیعه

عاشقانه های یک دختر شیعه