دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

شریعنی سوار می شود، سن ش بالاست، شاید مثلا شصت شاید هم هفتاد، می نشنید، 

بعد می گوید: مادر حالا همین اسلامی که شما ها ازش دم می زنید  مگه نگفته رنگ مشکی مکروهه....

بعد من می خواهم جواب ش را بدهم....بعد می خواهم بگویم....  چادر مشکی اگر مکروه بود که حضرت مادر سر ش نمی کرد....و چند تا دلیل برایش بیاورم...

ولی پشیمان می شوم...نگاه ش می کنم، لبخند می زنم و هیچی نمی گویم...

بعد ش به این فکر می کنم امانتی مادر م این روز ها بین مردم شهر چقدر غریبه شده است...

  • ۹۶/۰۵/۰۴
  • یک دختر شیعه