دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

می گفت همه ی این هایی که روز عاشورا مقابل چشم های امام شان صف بسته بودند، همه یشان که از امام شان بدشان نمیامد....یک عده یشان حتی امام شان را دوست داشتند...یک عده یشان حتی محبت امام شان را در دل داشتند ولی شمشیرشان بر علیه امام شان بود....

می دانی چرا...با این که محبت امام شان در دل داشتند ولی روبروی چشم های امام زمانه یشان صف  بسته بودند....برای این که محبت شدید نداشتند...اشد حبا شان برای امام شان نبود...امام شان را دوست داشتند ولی تا یک حدی... دوست ش داشتند ولی تا آن جایی که پای منافعشان وسط نیامده بود...بعد که یک هویی بهشان گفتند برای امام تان باید جان، زندگی، زن، فرزند، س ر و... بدهید ترسیدند...نه که بترسند ... ولی خوب زندگی شان را بیشتر از امام زمان غرییه یشان دوست داشتند...اشد حبا شان برای دنیا بود...برای زندگی شان بود...برای کارشان بود...دوست نداشتند اقلیت باشند...دوست نداشتند مثل مردم عادی نباشند..دوست نداشتند به خودشان زحمت بدهند...

ولی باز هم امام زمانه یشان را دوست داشتند...ولی چه فایده ...؟...

برای امام زمان باید محبت شدید داشت...محبت کم فایده ای ندارد...محبتی که خرج دوست هایت...پدر ومادرت...همسرت...بچه هایت...خانواده ات می کنی.... اصلا همه اش باید به خاطر محبت شدید به امام زمانت باشد...


امام زمانه ی غریبت را دریاب...اشد حبا ت که شد برایش...در این غربت...که غریبی اش این روز ها مثل جدش شده است..و از گناه هایت به عشق ش دور تر شدی...

بعد آن موقع می شوی...جون....یا حبیب...یا حر....شاید هم برای ش عباس شوی...

بعد می توانی بخوانی...

امیری حسین و نعم الامیری...

بعد می توانی بگویی یا لیتنی کنت معکم....

00:00




  • ۹۶/۰۶/۰۲
  • یک دختر شیعه