همیشه از بست شیخ طوسی اذن دخول میخوانم...اما این بار تصمیم گرفتهام مسیرم را دور تر کنم از باب الجواد اذن دخول بخوانم... اذن دخول های باب الجواد با همه ی اذن دخول ها فرق دارد...
همیشه یا گوهرشاد میروم یا انقلاب یا جلوی ضریح اما این بار تا جمهوری بیشتر پاهایم کشش ندارند...درست روبروی پنجره ی فولاد...مینشینم... چادر را میندازم جلوی صورتم...حتی قدرت حرف زدن هم ندارم...فقط دلم میخواهد برای امام مهربانم اشک بریزم و خودم را لوس کنم برایش...دوست ندارم لب به شکایت باز کنم، دوست ندارم بگویم امام مهربانم چرا هیچ حاجتی ندارم...فقط دلم میخواهد اشک بریزم برایش و با اشک هایم حرف های نگفتهام را بزنم...اصلا مشکل اینجاست نمیدانم چه باید بگویم...چه باید بخواهم...کاش مثلا یک حاجت بزرگ داشتم و هی از امامم حاجتم را گدایی میکردم...
یک ساعت نشستهام، بلند میشوم بروم ...ولی این صحن و سرا مثل آهن ربا نمیگذراد کنده شوم...میروم یک گوشه از جمهوری مینشینم...هیچکس نیست... پاهایم را روبروی میگیرم... و سرم را میگذرام روی پاهایم...این طوری بهتر است... راحت ترم توی چشم نباشم...
خانمی به نسبت مسن اومده پیشم میگوید مادر من از اصفهان اومدم...ما فلان و فلان...حالا سر سفرمون میخوای برات ختم ده هزار بردارم...کدوم ذکرو دوست داری مادر...ختم آقا ابوالفضل، رقیه ، امام حسین ، علی اصغر...و ... که برای حاجتت بردارم..بعدش به این فکر میکنم الان دیگر هیچ حاجتی ندارم... همین دلم را بیشتر میپیچاند که حاجت ندارم...نگاهش میکنم...مبلغ خیلی خیلی ناچیزی را میگذرام کف دستش میگویم هر کدومو دوست دارید ...ولی اگه بی بی زینب باشه بهتره...
میگوید رو جفت چشام مادر...ایشالله که دست پر برگردی..
- ۹۶/۱۰/۰۹