همیشه همین طور ی بوده، خدا هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دوست نداشته من به کسی یا چیزی دل ببندم...یا حتی ازش خوشم بیاد...مثلا حتی کوچیک ترین چیزا...فاطمه میدونه وقتی دبیرستان میرفتیم...عاشق یک نوع اتود شده بودم..هر جا دنبالش میگشتم تا بخرم...پیدا نمیکردم...تا اینکه داداش جان بهم هدیه داد...انقدر دوسش داشتم...ولی فرداش ..دقیقا فرداش یک ضربه بهش وارد شد و شکست...
یا مثلا به خواهرم که خیلی وابسته بودم...و دقیقا... رفتارهامون عین هم بود...یک طوری شد که بعد ازدواجش رفت تهران...
یا هرچیز دیگه ای که برام مهم بوده... تا حتی بزرگ ترین چیز ها...یا حتی چیزی که فقط و فقط دوست داشتم داشته باشم...سریع ازم گرفته شده...
این جور موقع ها خود خدا باهام حرف میزنه میگه: من که گفتم هیچ چیز تو این دنیا حتی ارزش فکر نداره، که فقط منم ...
که باید هیج مما تحبونی تو دلت نباشه...و گرنه به اون((بر))که منم نمیرسی...
این جور موقع ها نمیدونم چرا دلم میخواد خودمو براش لوس کنم و هی تند تند براش اشک بریزم...که چه خدای ماهیی دارم....
یا جابر العظم الکسیر...
- ۹۷/۰۳/۲۷