دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

بسم رب الحسین

دلم درد  دارد خیلی هم درد دارد....

از کجا شروع کنم؟ از کدامین درد بنویسم، که بالاتر از این درد باشد؟

درد دارد که جماعتی که دم از اباعبدالله می‌زنند و دم به دقیقه راجب هیئت رفتن یا نرفتن و برپا کردن بیرق حسینی اظهار نظر می‌کنند...

ما در حدی نیستیم که بخواهیم به کسی بگوییم هیئت برود یا نرود.

ما در حدی نیستیم که مجلس اباعبدلله را حق‌الناس قلمداد کنیم و هی این ور و اون ور برویم بگوییم آی مردم روضه نروید حق الناس است.

ما در حدی نیستیم که یک لحظه تصور کنیم حتی یک لحظه، که شفا خانه های امام حسین تبدیل به مریض خانه شده است. اصلا ما کی باشیم که بیاییم راجب اباعبدالله اظهار نظر کنیم؟...

قشنگ نیست به والله قشنگ نیست تاریخ دوباره تکرار بشود.

قشنگ نیست به والله که این روز ها با یک ویروس امام حسین را بفروشیم به دنیا.

والله قشنگ نیست که بگذاریم تنها بازمانده ی ارباب تنها عزاداری کند.

والله قشنگ نیست که میزبان روضه ی حضرت ارباب، حضرت مادر را این طور تصور کنیم که مراقب عزادار ها نیستند.

والله قشنگ نیست که امام حسین را فقط و فقط برای روزهای راحتی مان بخواهیم.و  با آمدن مشکلات بیخیالش شویم

والله فلج مادر زاد، بیمار سرطانی که هیج توجیه عقلی و تجربی برای شفایش به اثبات نرسیده در همین عزاخانه ها شفایش را گرفته...

والله والله والله در خود روز عاشورا هزار و یک دلیل و توجیه هم وجود داشت برای این که با امام حسین نبود . هر کسی یک مشکلی داشت یکی بچه داشت یکی تازه داماد بود یکی مادر پیر داشت؟ نتیجه چه شد؟....واقعاچه کسانی ضرر دیدند...؟. آن هایی که اباعبدالله را قلبا دوست داشتتد حتی عاشق‌ش بودند ولی از ترس جان‌شان نشستند در خانه‌هایشان و در را محکم بستند.

همیشه توجیه وجود دارد یک روز می‌گویند کرونا چند سال قبل تر پول عزا را اصراف است بدهید به هیئت بدهید فقرا ...چند سال بعد تر باز یک دلیل دیگر...

والله دیر بجنبیم ممکن است داستانمان بشود داستان طرماح بن عدی که به بهانه ی آب و دون خانواده، رفت و گفت سریع برمی‌گردم ارباب ولی وقتی برگشت دیر شده بود و امام زمان‌ش شهید شده بود و نام‌ش از طومار انصارالحسین خط خورده بود...

قبل‌ش هم کرونا وجود داشت نه عروسی ها بسته شده بود نه بزن و برقص ها نه مسافرت ها نه مهمانی ها نه سینما ها، ونه.... عجیب نیست با اول محرم با شروع مجالس آقا اباعبدالله کرونا فقط در هیئت ها پیدا می‌شود؟...

مردم تو رو به همان قبله ای که نماز می‌خوانید نمی‌خواهید هیئت نروید نروید ولی خودتان را در مقامی نبینید که برای مجلس عزای اباعبدالله اظهار نظر کنید...تو را به همان امام حسین قسم که دست بردارید از دخالت در کار هیئت و دست گاه اباعبدالله که دست آخر خودتان ضرر می‌کنید... مردم تو را به همان قرآنی که روی طاقچه های خانه‌هایتان است دست از روشنفکری برای مجلس عزای اباعبدالله بردارید که بدبختمان کردید با روشنفکری هایتان...

این روز ها دائم خطبه ی ۱۶ نهج البلاغه در ذهنم مرور می‌شود. لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغْرَبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُساطُنَّ سَوْطَ الْقَدَرِ حَتّى يَعودَ اَسْفَلكُمْ اَعْلاكُمْ وَ اَعْلاكُمْ اَسْفَلَكُم؛ همانا به يقين شما درهم آميخته وغربال خواهيد شد تا آن كه پايين است به رو آيد و آن كه بالاست به زير رود ...

 

  • یک دختر شیعه

می‌گفت:

رفته‌ بودند چادر بخرند، یک مدل را انتخاب کرده بودند،  طرحش هم خیلی قشنگ بوده

اما وقتی که گفته اند قواره ای چند آقا؟

گفته ۹۰۰ تومن 

گفته‌اند نه خیلی هم زیبا نیست، یک دونه قشنگ ترش را بدهید.

فروشنده بهشان یک مدل دیگر را که نشان داده ، گفته این ۳ میلیون است...

گفتنه‌اند این خیلی قشنگ است...همین خوب است...

 

گاهی وقت ها دلم می‌خواهد دنیا را بالا بیاورم...

 

 

 پ‌ن: برگرفته از یک اتفاق کاملا واقعی

  • یک دختر شیعه

 

حرفِ دل بیشتریامون...

دریافت

  • یک دختر شیعه

می‌دانید آقای امام حسین، ما عادت نداریم به شنیدن روضه های باز، می‌دانید آقای امام حسین، روضه های مکشوف و مقتل برای قلب کوچک ما زیادی سنگینی می‌کند...

ما هر سال پیش استادمان که خانم بود، خانم ها دور هم جمع می‌شدیم... استاد برایمان می‌خواند، نه نمی‌خواند فقط اشاره می‌کرد...ما میزدیم به سرو وصورتمان سرمان ، داد می‌زدیم، فریاد می‌زدیم...

می‌دانید آقای امام حسین، آخرش همه یک صدا سینه میزدیم...

اما امسال که از هیئتمان محروم شدیم، مجبور بودیم برویم هیئت های دیگر...می‌رفتیم با یار و مامان  هر شب هیئت امیر کرمانشاهی... خیلی خوب بود، خیلی...

ولی حالا چیزی درست مثل یک بغض توی گلویمان سنگینی می‌کند ، مثل این که غم این مصیبت برای ما زیادی بزرگ بوده باشد...مثل این که تحمل این حجم از مقتلی خوانی را نداشته باشیم...

مثل این که زبان حال ما زبان کنایه‌ست...

تازه شنیدن کی بود مانند دیدن؟...

 

 

 

 

  • یک دختر شیعه

امسال محرم  خیلی غریب  و آواره شدیم، نه؟...

مثل نوکری که اربابش از خونه‌ش بیرونش کرده...

خوب یا  بدیم به پات نوشته شدیم ارباب جان...

 

  • یک دختر شیعه

تو گویی من تا همین دیروز معنی‌ش را نمی‌فهمیدم، نمی‌فهمیدم چون نه این که سوادش را نداشته باشم، نه، نه این که نخوانده باشم‌ش نه، نمی‌فهمیدم چون ادبش را نداشتم که بفهممش، چون قیاس پاکان را از خود مگیر، گرچه در نوشتن یکسان باشید شیر شیر..
آ شیخ جعفر مجتهدی که معرف حضورتان هست، شخص بزرگشان فرموده بودند: هر کس که نام اقا امام حسین را بشنود از میزان انقلاب خاطری‌که پیدا می‌کند پایه ایمانش را می‌توان فهمید، نام اقا امام حسین محک ایمان است...
اوایل بود چند سال پیش کودک بودم، وقتی نام امام حسین را می‌شنید بلند بلند گریه ‌می‌کرد،
بعد شدم نوجوان هر وقت نام حضرت را می‌برد، هر بار که نام حسین(ع) را بر زبان مبارک می‌آورد سخت‌ش بود، همیشه بین حُ و سِین فاصله می‌نداخت که آب دهانش را قورت بدهد بعد با سوز می‌خواند امیری حسین و نعم الامیر،...
الان چند سالی می‌شود که دیگر نمی‌تواند بگوید حسین، فقط می‌گوید ارباب...ارباب...وسط روضه از حال می‌رود...غش می‌کند، کالبد تهی می‌کند باز جان می‌گیرد، روضه ی باز نمیتواند بخواند، نمیتواند گوش بدهد، اصلا شب اول محرم که می‌شود تا ته صَفَر یک ریز اشک می‌ریزد....
شنیده بودم که چندین عاشورا آمبولانس خبر کرده بودند برای خاطر این که بهوش نیامده...
خواهرش می‌گفت کربلا که اصلا نمی‌توانسته پا در حرم ارباب بگذارد فقط بیشتر حرم علمدار...
مثلا می‌خواهد روضه بخواند، فقط‌کنایه می‌گوید...
حالا من می‌فهمم نه این ‌که بفهمم، که هیچ نمی‌فهمم ولی شاید بدانم که بعضی ها عجیب بزرگ می‌شوند با نوکری این آقا....
ترانه ای که دل میبره...
صدای یا حسین... 

  • یک دختر شیعه

چند وقت است که دارم به این فکر می‌کنم ریشه ی خیلی از مشکلات از کجا شروع می‌شود؟...

چپ می‌ورم فکر می‌کنم، راست می‌روم فکر می‌کنم، میخواهم بخوابم فکر می‌کنم، میخواهم مطالعه کنم فکر می‌کنم...

آن‌قدر که همین فکر کردن جزئی از وجودم شده است. به این نتیجه رسیدم مشکلات دقیقا از همان جایی شروع می‌شود، یا بهتر بگویم از کلمه ای شروع می‌شود به اسم((عادت))یا شاید هم ((عادت کردن))

چند وقت پیش ها  کتاب ارتداد را که می‌خواندم این  تیکه اش برایم جالب بود:

((_می‌پرسم : لشکر عادت کنندگان؟

_خدا انسان را طوری آفریده که زود عادت می‌کند و آن‌گاه که روزگار درازی بر او گذشت سخت‌دل می‌شود و آنچه را در پی آن بوده فراموش می‌کند.))

و خوب من هر جور که فکرم را سر و ته می‌کنم می‌رسم به همین...

فی‌المثل اول‌ین بار که خبری   می‌شنویم در رابطه با فلان منطقه در دنیا که روی سر کودکانشان بمباران می‌کنند، آه و ناله سر می‌دهیم، بعد  پر می‌شویم از خشم و بعد دعا، اما تا چه مدت؟ نمی‌‌دانم شاید یک ماه شاید هم دو ماه و بعد از یک سال بیخیال می‌شویم، اصلا یادمان می‌رود، به ما چه که دارد در کجا و در فلان منطقه چه می‌گذرد.

یا مثلا اول‌ش که خبر مرگ یک جوان را می‌شنویم چند روز در شوک هستیم و یک چراغ هشدار می‌شود برایمان که شاید نفر بعدی ما باشیم، سعی در اصلاح اعمالمان داریم، اما خانه پرش تا یک ماه است، بعد همان آدم قبلی می‌شویم و به اصطلاح عادت می‌کنیم . و هزاران هزار اتفاق دیگر...

 

راستش می‌ترسم از چیز هایی که نباید بهشان عادت کنیم ولی داریم عادت می‌کنیم...

عادت داریم می‌کنیم به دست و پا زدن یک عده در فقر، به مظلوم بودن بزرگان، به از بین رفتن حرمت پدر و مادر ها، به بی غیرتی و بی حیایی، به این که به درد های مردم داریم عادت می‌کنیم ، به مدرک های تقلبی، اختلاص های ناجوان مردانه، حق و نا حق خوری، به عادت کردن به همین موبایل ها، به صله رحم های اینترنتی...

اما یک ترسی این روز ها بد جوری دارد می‌ترسانتم ... و حسابی دارد اذیتم می‌کند...و ترسش بغض شده در گلویم...

من می‌ترسم...می‌ترسم...می‌ترسم عادت کنیم به محرم های بدون بیرق و پرچم آقا....به نبودن روضه های اباعبدالله...به نوکری نکردن برای ارباب...به خاموش بودن چراغ های تکیه های ارباب...

می‌ترسم...

خیلی ترسناک‌ست، نه؟...

به قول سید رضا نریمانی...

آرزومی تو، یا حسین آبرومی تو 
بی تو غم دارم یاحسین تورو کم دارم..

...

حسین...پدرم بود دعاش نوکرت باشم...

حسین ...گفته با گریه هاش نوکرت باشم...

 

 

  • یک دختر شیعه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • یک دختر شیعه

پسرخاله ی بابا رئیس یکی از بزرگ ترین بیمارستان های مشهد است.
آقای دکتر از رفیق های قدیمی خانوادگی مان است، از همان هایی که یک روز در میان با هم قرار می‌گذاشتیم تا با گروه کوه نوردی فلان، نیم ساعت قبل از طلوع خورشید برویم کوهنوردی تا ساعت های ۷ حدودا که ما هم به مدرسه یمان برسیم، البته ما بچه ها بیشتر روز های تعطیلی می‌رفتیم.
من و دخترِ دکتر رفیق جون جونی بودیم، از همان هایی که جانمان برای هم در می‌رفت، برای همین من زیاد خانه‌یشان می‌رفتم، می‌رفتم تا خود شب هم خانه نمیادم. از همان اوایل که دکتر، فقط دکتر خالی بود و آن موقع‌ها رئیس بیمارستان نبود، آدم قشنگی بود به نظرم‌. یک میز کوچکی داشت، از همان هایی که طلبه ها برای درس خواندن از آن استفاده می‌کنند، گوشه ی اتاقش حوالی گل و گیاهان خانگی و یک کتابخانه ای بزرگ و وسیع.
اتاق دخترش زهرا هم همین‌طور، طوری که هر دفعه برمی‌گشتم از خانه‌یشان، یک کوله باری از کتاب هایش را با خودم می‌بردم.
اما چه چیزی برایم دکتر را قشنگ جلوه می‌داد؟ سبک زندگی‌اش بود، نمی‌دانم کسی متوجه می‌شد یا نه، ولی من خوب می‌فهمیدم دکتر جنگ سختی را با خودش‌ با خواسته هایش با... در پیش گرفته است.
این را از کجا فهمیدم؟
از آن جا که دکتر مثل باقی دکترها نبود، دکتر روز به روز ثروتمندتر می‌شد، ولی نه مثل باقی دکتر ها دیسیپلینش بیشتر می‌شد نه ماشینش عوض می‌شد نه خانه‌اش عوض می‌شد، نه سبک زندگی‌ش، نه طرز بیانش، نه نگاهش، در عوض خانه‌اش همان خانه ای بود که قبلا بود، همان خانه‌ی معمولی متوسط‌ش در منطقه ای متوسط از شهر.
دکتر ماشین‌ش قدیمی می‌شد، کهنه می‌شد، ولی وقتی می‌خواست عوض‌کند و کلافه اش کرده بود همان ال نود را می‌خرید فقط یکم نو ترش را.
دکتر یاد گرفته بود درس ساده زیستی را، گذشتن از تن و جان را.
یادم است در آن بحبوحه ی جنگ یمن که کشتی نجات از طرف ایران فرستاده شده بود یکی از افراد حاضر در آن کشتی دکتر بود، که حتی معلوم نبود آن کشتی برگرد.
یا حتی تر این اواخر فهمیده ‌ام در جنگ سوریه در بیمارستان صحرایی سوریه هم مشغول خدمت بوده است.
بعد برایمان هر یک شنبه در همان خانه ی کوچک و پر از صفایشان کلاس نهج البلاغه می‌گذاشت برای دل دادگان به حضرت حیدر.
یا هرکس مشکلی برایش ایجاد می‌شد، دکتر سریع پیش‌قدم می‌شد برای کمک کردن.
یادم است وقتی خواهرش می‌گفت رفتم پیشش و گفتم یک کاری برایم جور کن در بیمارستان، با مهربانی گفته خواهر تو هم مثل بقیه باید نوبت باشی.
من این روز ها عجیب دارم به بعضی آدم ها فکر می‌کنم، بعضی آدم ها برای چه زاده شده‌اند؟
برای خدمت؟فقط و فقط برای خدمت؟
پس‌کی خودشان؟کی راحتی خودشان؟..
می‌دانم که هرچرقدر دور دنیا را بگردم، مثل دکتر یا نمی‌توانم پیدا کنم یا اگر پیدا کنم به تعداد انگشتان دست شاید بتوانم پیدا کنم.
این روزها زیاد فکر می‌کنم برای خواسته هایم، برای این چند وقتی که هزار تا سایت و قبل ترها بازارها را زیر و رو کرده بودم برای جهزیه‌ام، یابرای کمد لباس هایم که در حال انفجار است یا.. یا...
به بهانه ی ماه خودش این شب ها دلم می‌خواهد یکم به خودم استراحت بدهم، دلم می‌خواهد چند صباحی به دور از دغدغه ی دنیا و برای هیچ و پوچ انقدر ندوم و نجنگم، راستی راستی چه شد که انقدر از خودمان دور شدیم و درگیر دنیا ومقام و لذت های آنی شدیم؟...
این روزها زیاد فکر می‌کنم به این که جدی جدی بعضی آدم ها واقعا به تعیبر امیرالمومنین کیس(زیرک) هستند که خیلی منصب و جاه و مقام و شغل چند صباح زندگی دنیایشان را جدی نمی‌گیرند، خیلی دنبال گردو بازی های دنیا نیستند...
ته ته‌ش کوچ کردن است...
به قول آن تیکه ی قشنگ ابو حمزه ی ثمالی؛
سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی وَ اجْمَعْ بَیْنِی...
یعنی فقط من و خودت یا رب...

  • یک دختر شیعه

میگه دلم خیلی گرفته...

میگم طبیعیه  دلا همه الان گرفته...

میگه اخه بد جوری گرفته، بدجوری ها، از اونایی که هیچ جوره باز نمیشه...

میگم خوب بازم طبیعیه عزیزم، ما عادت کردیم به نبودنش بایدم دلمون بگیره، باید خسته باشیم، ما نخواستیمش، ما منتظرش نبودیمش...

میگه من ولی بودم، همیشه دوست داشتم زودتر بیان...

میگم نه این جوری فایده نداره، ببین تو ی وقت بچتو یا مامانتو گم میکنی ی وقتی هم ی لنگه جواربتو...وقتی جورابتو گم میکنی دوست داری پیدا بشه و منتظر پیداشدنشی  ولی خوب خیلی هم برات فرقی نداره...کم کم هم به نبودش عادت می‌کنی...

ولی وقتی بچت یا مامانت گم بشه  ، همه جا دنبالش میگردی، همیشه هر لحظه هر جا منتظری ازش ی خبری بیاد، مثل دیوونه ها اصلا  آروم و قرار نداری...همیشه چشم انتظاری...

اصلا معنی مضطر بودن میدونی یعنی چی؟

ما اون جوری نشدیم...

وگرنه دلامون ی طور دیگه ای بود،ی طور دیگه ای با دل گرفتگی های دنیا فرق داشت...

 

  • یک دختر شیعه