دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

همه ی ما قطعا یک دوست داریم که برامون یک اتفاق قشنگه، همه ی ما یک دوست داریم که قطعا از جنس خودمونه، عین خودمونه، هم عقیدمونه، همه ی ما قطعا یک دوست داریم که برامون کلی اتفاق قشنگ رقم میزنه تا حدی که یک لیست کتاب ازش بخوایم و همشو داشته باشه و بگه چشم برات میارم، و چشماتون از خوشحالی برق بزنه!

یعنی الان قابلیت اینو دارم که از خوشحالی اشک شوق بریزم ؛ )

چند تا کتابی که قراره ان شالله هفته ی آینده بهشون برسم

1_کشتی پهلو گرفته

2_آفتاب در حجاب

3_دختران آفتاب

4_عشق زیر روسری

5_سه تا ازکتابای استاد پناهیان

6_داستان سیستان

7_خدای خوبم سلام

8_روایت فتح

9_کتابای شهید مطهری

به نظرم باید قدر این دوستا رو خیلی خیلییی دونست، دوستایی که مثل دخترای دیگه خیلی درگیره حواشی خاله زنک بازی نیستن و دنبال بصیرتن! 

مرسی فاطمه ی  افتخاری جان م...

مطعنم یکی از بهترین جامعه شناس های کشور میشی...

برچسب:جا کتابی

  • یک دختر شیعه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • یک دختر شیعه

این تصویر را دوست دارم !

بهم حس خوبی میدهد! اصلا خون را در رگ هایم جاری می کند...

اصلا نمی دانم چرا از یک جایی به بعد ظهور، انتظار، فرج، اقای غریبمان، یادمان رفت...از یک جایی به بعد فقط نیمه های شعبان یادش بودیم!...از یک جایی به بعد فکر کردیم دیگر نمی آید، اگر هم بیاید آن قدر ها دیر می آید که ما نیستیم...از یک جایی به بعد اقا را در اولیت های آخرمان قرار دادیم...حرف های دوستانمان،فضای مجازی ها، تلگرام ها، اینستاگرام ها، دانشگاه هایمان، و ....برایمان مهم تر شدند...

از یک جایی به بعد فکر کردیم یک آقایی هست و هر موقع  تقدیر خداوند باشد می آید پس دعا کردن فایده ندارد...

فک کردیم آقا بر احوال ما آگاه نیست...چند وقت پیش که داشتم میرفتم حرم بنری در حرم نظرم را جلب کرد که این چنین بر روی آن نوشته بود ((ما بر احوال و اوضاع شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع و احوال شما بر ما مخفی نیست!))...پس چرا یادمان رفت وفتی داریم گناهی انجام می دهیم به قلب آقای غریبمان نمی رسد...

چرا هر کاری کردیم برای ریا کردیم...چرا نفهمیدیم به قلب اقایمان میرسد و از ما خشنود می شود اندکی...

...

چرا از یک جایی به بعد بریدیم!...چرا دیگر باورمان شد نمی آید...

چرا یادش نمی کنیم...چرا قلبش را خون می کنیم؟!...چرا نبودنش برایمان عادت شد؟...چرا برای ظهورش دعا نمی کنیم؟!...

به راستی چه فرزندان خلفی هستیم ما؟! که قلب پدرمان را با قساوت تمام میشکانیم و عین خیالمان نیست...

به امید آن روز که برایت کفن پوش شویم ...اقا...

یا صاحب الزمان..

برایت آل یاسین زمزمه میکنم...

برچسب: عاشقانه های انتظار

  • یک دختر شیعه


40 روز مانده تا عاشورای اربابم حسین (علیه السلام)...

به نظر من یک چیز هایی را باید بچشیش تا بفهمیش ...باید لمسش کنی حسش کنی...تا بفهمیش...

مثل ...مثل روضه های ارباب ...اصلا همین که مانتو ات را مشکی میکنی روسری ات را مشکی میکنی چادرت را سرت میکنی و راهی هیئت می شوی دلت مییگیرد ولی دلت باز می شود...

لذت عزاداری ارباب اصلا پارادوکس است...از یک طرف قلبت از بزرگ بودن مصیبت می گیرد، از طرفی وقتی میروی هیئت بر میگردی حالت خوب می شود!...

دلم گرفته است...برای خودم!فقط فقط برای خودم!نشدم آن که باید می شدم!

می گویند تا محرم چله ی ترک گناه بردارید که قلبتان رقیق شود برای عزاداریه ارباب...

نمی دانم می توانم...نمی توانم...می توانم ... نمی توانم.....

...

امیری حُسَین و نِعمَ الاَمیر....اَمیری حُسَین و نِعمَ الاَمیر...

برچسب : اَمیری حُسَین و نِعمَ الاَمیر


  • یک دختر شیعه

شب بخیر 

از امشب میخوام مثل ادم از ساعت1 زود تر بخوابم😕😊

  • یک دختر شیعه

امروز برای بار صد هزارم فیلم بوی پیراهن یوسف را گذاشت و من برای صد هزرامین بار با اشتیاق همچون اشتیاق اولین بار دیدمش...

بوی پیراهن یوسف فقط فیلم نیست ...بوی پیراهن یوسف سکانس به سکانسش با آدم حرف میزند،بوی پیراهن یوسف یک دنیا اشک است، یک دنیا نوستالژی است...خاطرات خوب است...

بوی پیراهن یوسف را دوست دارم به چند دلیل:

اول اینکه بوی پیراهن یوسف من را می برد به قدیم تر ها به اوایل انقلاب به دهه ی 60و70...همان دهه ای که متولد شدم ...دهه ای که مثل دهه ی 90 ان قدر دنیوی و مادی گرا نبود، بی دینی زیاد نبود، بی حیایی جزءباکلاسی نبود، مرد و زن محرم نبودند، گذشت از بین نرفته بود، جان دادن برای برادر ارزش بود،  بی غیرتی نبود،اختلاس نبود...من را می برد به مردمان بی شیله پیله ی دهه ی 60و 70 که یک دست و یک رنگ بودند...به چهره های معصوم های مادران جوان سرزمین که سر بیشترشان یک چادر سیاه بود و دست دیگرشان دخترشان ، یا مانتو های گشادی که دست کمی از چادر نداشت...مثل الان از ساپورت و مانتو های جلو باز و بلوز خبری نبود!از اینستاگرام خبری نبود که عکس هایشان را به اشتراک بگذارند برای همه...مثل الان نبود که مادران سرزمینم تمامشان دماغ عملی باشند و لب هایشان بزرگ و پروتزی باشد! لباس هایشان چسب باشد..توی چشم های مادر ها عشق بود خدا بود....

پسران سرزمینم سر هایشان پایین بود ...چشمشان به ناموس مردم نبود...رفاه طلب نبودند...دنبال پشت میز نشتسن نبودند...دست هایشان بوی خدا می داد...پسران سرزمینم ان موقع ها با آن شلوار های گشادشان و یقه های تنگشان آرامش را به قلبت القا می کردند ...از کنارت که رد می شدند تیکه بارانت نمی کردند...با وجودشان حتی اگر برادرت نبودن مثل برادر رویت غیرت داشتند...

پسر های سرزمینم مرد بودند...مرد ...مثل الان دائم سرشان توی اینستاگرام نبود ...دنبال خیانت نبودند...

خلاصه برایتان بگویم بوی پیراهن یوسف یک جور برایم بی شیلی پیلگی و ایمان قوی ای که گذشتگانمان را داشتند برایم یاد آوری میکند ..

دوم این که بوی پیراهن یوسف برایم یاد اور 8سال دفاع مقدس است...در تاریخ کشورمان از همان اول اولش تا به الان ثانیه به ثانیه اش جنگ داشتیم ولی اصلا دفاع مقدس بوی ش جنسش رنگش فرق دار...اصلا دفاع مقدس بوی حضرت عباس می دهد...

شهدای گمنام تنت را می لرزاند ..قلبت را تکان می دهد...

همه ی همش به خاطر وجود توجه بچه ها به خاندان آل الله است...به خاطر این که بچه ها در دل میدان جنگ به خاطر نژاد و عرق ملیشان نبود که فقط می جنگیدند ....بچه ها در دل میدان جنگ وقتی می جنگیدند دلشان عاشورا بود حماسه ای از جنس سید وسالار شهیدان ...

سومین این که عمو ابراهیم (ابراهیم حاتمی کیا)را آن قدر ها دوستش دارم که حد و نصاب ندارد ...اگر از من بپرسند که در یک کفه ی ترازو تمام فیلم های دنیا را بهترین هایش را میگذاریم و در آن کفه ی دیگرش فقط فیلم های عمو ابراهیم را من می گویم کفه ی فیلم های عمو ابراهیم بیشتر سنگینی میکند...عمو ابراهیم تمام فیلم هایش حال خوب کن است از بوی میراهن یوسف بگیر تا ((چ))که محشر است و آژانس شیشه ای و بادیگاردش و غیره و غیره...

چهارمین دلیلش هم شاید بازیگر های قدیمی باشد که با الان زمین تا اسمان فرق دارند...

پنجمین دلیلش هم آهنگش است که از وصفش عاجزم خودتان که لذت شنیدنش را چشیده اید!

ششمین دلیلش هم خود خودش است محتوای غمگین وقشنگش است...اسمش...

بوی پیراهن یوسف...

  • یک دختر شیعه

بازوی چپم را از زیر چادر ماساژ می دهم. از وقتی شروع کرده ام به نوشتن، یکسره تیر می کشد.

همان روز های اول، سلمان خواسته بود که با هم رابطه نداشته باشیم.نه با پیامک نه با ایمیل و نه هر جور دیگری که این رابطه را به دوستی بدل کند. می گفت نمی خواهد رابطه مان زخمی شود. دقیقا از واژه ((زخمی))استفاده می کرد. می گفت نمی خواهد مقدمه یک زندگی آسمانی و ابدی را با این کارها، جوری رقم بزنیم که بعد ها از به یاد آوردنش خجالت بکشیم. می گفت این نوع روابط، ممکن است ما را در مسیرمان، چند سال یا حتی  چند صد سال عقب بیندازد. در مسیرمان به سمت ((فی مقعد صدقٍ عند ملیکٍ مقتدر))!

واقعا هم هدف بزرگی است.

عند ملیک مقتدر!

معلوم است برای رسیدن به چنین جایی، باید قدم های بزرگ برداشت. باید خیلی کارها نکرو. خیلی جاها نرفت. خیلی چیز ها را گوش نکرد. به این راحتی ها کسی را عند ملیک مقتدر جای نمیدهند...

کتاب پنج شنبه ی فیروزه ای.


برچسب:عاشقانه های یک دختر شیعه



  • یک دختر شیعه

از این تصویر آرامش ذخیره کنید...

  • یک دختر شیعه

از وقتی که حسین پا در این دنیای کوچک گذاشته، یک حس عجیب،شاید بشود گفت حس مسئولیت پذیری در من به وجود اومده!

از وقتی حسین پا توی این دنیای کوچک گذاشته، دریچه ای از دنیای رنگی رنگی را  برای من باز کرده!

اخرین فرزند خانواده من هستم!بعد من 19 ساله هیج بچه ای پا در خانه ی ما نگذاشته بود!تا اینکه نفس های حسین اونق هایش گریه هایش توی خونه ی ما فصل جدیدی رو بعد از 19سال رقم زد.

حسین خواهر و برادر جدیدم نیست!حسین خواهر زاده میباشد!حسین این روز ها برای ما مثل اکسیژن شده است!یک روز اگر نبینیمش انگار کمبود داریم!

منی که از بغل کردن نوزاد های کوچک وحشت داشتم،الان در روز یک بار حداقل حسین را باید بغل کنم و کنار گوشش برایش زمزمه کنم! وقتی حسین گریه می کند عادت کرده ام برایش زیارت عاشورا یا آل یاسین بگذارم!

ماه مان جانش برایش قرآن که می گذارد آن قدر آرام می شود که انگار دارد شیر میخورد!

داشتم به این فکر می کردم ماه مان بودن را خدا در فطرت ما دختر ها قرار داده، از همان بچگی، همان لحظه ای که ماه مان عروسک هایمان می شویم!همان لحظه ای که خاله یا عمه می شویم و حس می کنیم دیوانه ی بچه هستیم! همان لحظه ای که دیگر حتی از کثیف کاری های بچه ها چندشمان نمی شود

خدایا شکرت !خدایا ممنونتم !خدای جان جانم نمیدانم با چه زبانی،از درگاهت تشکر کنم؟!برای این همه خوش بختی!برای داشتن حسین!

هرچند می دانم اول مهر از رفتنش به تهران افسردگی می گیرم ولی باز هم شکرت !

خدای جانم کاش بشود به تمام آرزومندان بچه ، اگر صلاح است بچه ای عطا کنی

  • یک دختر شیعه

شده تا حالا دلتون بخواد برای چند روز،چند هفته،چند ماه،برید ی جایی که دست هیچ بنی بشری بهتون نرسه!شده دلتون بخواد برید ی جایی مثل جنگلای مازندران،یا ماسوله؟شده دلتون بخواد صبح ها با صدای جیک جیک گنجیشککا بیدار بشین؟!شده تا حالا دلتون بخواد به جای خوابیدن رو تختون تا ساعت 12ظهر دلتون بخواد ساعت7صبح بلند شید برید تو دل طبیعت ورزش کنید؟!شده تا حالا دلتون بخواد صبحونه رو به جای خوردن رو میز ناهار خوریه ی خونه شهر نشینی تون برید رو تراز خونه ای بخورید که روبروش جنگل و بوته های تمشک و ...؟!شده تا حالا دلتون بخواد به جای این که رو میز تحریر خسته کننده یا تختتون کتاب بخونید دلتون بخواد برید روی کاناپه ی کنار دریا بشینید و با صدای اروم موج دریا بخونید کتابتونو؟!

شده تا به حال دلتون بخواد به جای گل دادن به چند تا گلدون کوچیک خونتون ی باغ پر از گل داشته باشین که هر روز بهشون برسین؟

شده تا حالا دلتون بخواد  صبح که میخواین برین بیرون به جای اینکه مانتو گلبه ایتونو با روسری گلبه ایتون در حالیکه یک گیره ی روسری همرنگش پیدا کرده باشین ست کنید، دلتون بخواد لباسای گل منگلی و چین دار بپوشین؟!

شده تا حالا از هوای شهر خسته شده باشین؟!شده تا حالا دود و دم شهر کلافتون کرده باشه؟!

شده تاحالا دلتون هوس زندگی روستا نشینی رو برای چند هفته کرده باشه؟


  • یک دختر شیعه