دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • یک دختر شیعه

کاش یک تکه سنگ بودم .. یک تکه چوب ، مشتی خاک ،کاش یک سپور بودم ، 

یک نانوا ، یک خیاط ، دستفروش ، دوره گرد ، پزشک ، وزیر ، یک واکسی کنارِ خیابان

کاش کسی بودم که تو را نمی شناخت ، کاش دلم از سنگ بود ..

کاش اصلا دل نداشتم ، کاش اصلا نبودم ، کاش نبودی ..

کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد .. آخ  ! 

کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم یا یک مشت خاک باغچه ات ..

کاش دستگیره اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی

کاش چادرت بودم ، نه .. کاش دستهایت بودم

کاش چشمهایت بودم ، کاش دلت بودم

نه .. کاش ریه هایت بودم تا نفس هایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری

کاش من تو بودم .. کاش تومن بودی ..

کاش ما یکی بودیم .. یک نفر دوتایی ...

...

...

روی ماه خداوند را ببوس


برچسب:عاشقانه های یک دختر شیعه


  • یک دختر شیعه
اگه دوست داشتین گوش بدین


  • یک دختر شیعه

هدیه ولنتاین سومین کتابی بود که از خانم عرفانی خوندم!

هدیه ولنتاین هم جزء یکی از قشنگ ترین کتاب هایی بود که خوندم!

درسته به پای پنج شنبه فیروزه ای نمی رسه ولی به طور کلی کتاب قشنگی و جذاب، طوری که من خودم به شخصه کم تر از دوساعت تمومش کردم!

روند داستان ارومه و قشنگ...

چند تا داستان کوتاه که داستان اخری به اوجش میرسه.

صفحات کتاب زیاد نیست بخونیدش133صفحست.

قیمتشم زیاد نیست7تومنه که الان با طرح تخفیف پاییزی کتاب20 ددصد تخفیف شاملش میشه...

یکی از داستاناشو اگه تونستم می زارم

از دستش ندین این کتاب قشنگو

از ما گفتن ؛ )

کتاب بخونیم

روز ی حداقل نیم ساعت


برچسب:جا کتابی

  • یک دختر شیعه

دلم شور می زند...خسته ام...

حال دلم شاید خراب باشد...چرا نشدم آن که باید می شدم و نشدم...چرا هی نوسان دارم هی می روم هی میایم...چرا گاهی اوقات انقدر سخت درگیر دنیا می شوم...چرا ...

دلم لبریز از دل تنگی است...لبریز از دل تنگی هایی که حسرتش بر دلم ماند...

مثل روی ماه خدواندم...مثل کربلایم...مثل سلمان شدن...مثل محمدرضا دهقانی ها شدن...مثل  آن چیز هایی که در ذهنم آرزوی رسیدن بهشان را داشتم و نرسیدم...مثل رشد کردن...نزدیک شدن...

شهید شدن...

مثل

مثل 

مثل

آقایم...

دلم برای آقایم پر می زند و می سوزد...برای غریبی اش که هر سال مضاعف می شود......

برای خودم ...گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...برای روحم...برای ...خیلی چیز ها...

چه قدر دلم گرفته است محرم و صفر تمام شد به این زودی ها...وقتی محرم و صفر است احساس می کنی هر روضه ای می روی زیر بقعه ای...احساس می کنی کوله بار گناهم که روی دوشت سنگینی کند همین که به مجلس آقا میرسی همه اش پودر می شود...

...

راستی من تا محرم وصفر سال بعد زنده ام؟

...

خدا می داند...


  • یک دختر شیعه

...

از این بالاتر درباره سلمان وارد شده است:

عشق و علاقه بهشت به سلمان بیشتر از عشق وعلاقه سلمان به بهشت است.

سلمان! و ما ادراک ما سلمان..))

گفتم به این راحتی نمی شود تو را شناخت! فکر نکنم تفاوت زیادی بین آن سلمان و تو باشد. با شناخت نصفه و نیمه ای که من از تو دارم، همان بهشت باید به دنبالت بدود سلمان!

کتاب را ورق می زنم چشمم میفتد به عبارت (راه برخوداری از رحمت ویژه). کنجکاو می شوم و متن را می خوانم:

هر چند رحمت ویژه اهل بیت عام است و همچون سیل سرازیر شده تشنگان مسیر را سیراب می کند....

...

مهم این است که بتوانیم شخصیت معنوی معصوم را ببینیم تا معصوم ما را ببیند؛ نیز مهم آن است که بتوانیم خود را در مسیل رحمت معصوم قرار دهیم تا تلالو عطوفت و مهر او ما را فرا گیرد.))

کنار این پاراگراف در حاشیه کتاب خیلی ریز چیزی با مداد نوشته شده. کتاب را بلند می کنم و مقابل صورت می گیرم. انگار عمدا ریز نوشته شده. سعی می کنم بخوانمش: ((حالا چطور می شود شخصیت معنوی شما را دید آقا؟ ))

خط سلمان است.

مثل وقت هایی که پای تخته می نوشت؛ بدون اینکه تلاش کند قشنگ بنویسد، همیشه خیلی مرتب  و منظم، نسخ می نوشت. نمی دانم، شاید تلاش هایم را قبلا کرده بود و مثلا کلاس خطی چیزی رفته بود، اما پای تخته طوری می نوشت که انگار مادر زادی دستخطش همین طور بوده است.

باز نوشته اش را می خوانم. بی اختیار لبخند تلخی روی لبم می نشیند.

در سر سلمان چه می گذرد؟!

پنج شنبه فیروزه ای


برچسب:عاشقانه های یک دختر شیعه



  • یک دختر شیعه

هر چه قدر که به ایام 20سالگی نزدیک تر می شوم استرسم، ترس و دلهره ام هم به مراتب بیشتر می شود..

یکی از بچه ها می گفت : وقتی 20سالت شد انگار دنیایت هم عوض می شود تا قبل از 20 سالگی فکر می کنی کودکی و هر کاری انجام بدهی خدا نادید می گیرد ولی وقتی 20سالت بشود آن روی سکه رو می کند و کلا مسیر زندگیت عوض می شود...

دارم به این فکر می کنم که نقطه ی جوانی اوج اوجش از 20 الی 30 سالگیست ...و از 30 تا 40 اوجش و شور و هیجانش هم به مراتب کم می شود مثلا!

اگر خودم را از الان برای 20 سالگی آماده نکنم، برایش فکر نکنم، برنامه نریزم، هدف نداشته باشم، شک ندارم چند سال بعدش پشیمان می شوم!

بعدش چه؟!..

بعدش را نمی دانم ....

بعدش این که دارم از نو جوانی دور می شوم...دارم با دنیای نو جوانی هایم کم کمک با آمدن دی خداحافظی می کنم...

ترسم از این است که 20 سالگی 21،22،23و....بیاید و من هیچ کاری برای خودم انجام ندهم، ترسم از این است که مبادا 20 سالگی هم تمام شود و من هیچ کاری برای خودم، برای نفسم، اخلاقم، دینم، زندگیم انجام نداده باشم...

ترس دارم...

خیلی...

کتاب (خود سازی، تزکیه و تهذیب نفس)نوشته ی ابراهیم امینی؛ را تازگی از توی کتابخانه ی خونه پیدا کردم و منتقلش کردم به کتابخانه ی اتاق خودم که بفهمم چه از چه است؟.و غیر ذلک...

آشفته ام، پریشانم...

از یک جا ایستادن متنفرم...

دلم ابراهیم هادی شدن می خواهد...

درست همان جایی که از تمام خواسته های دلش برای حضرت رب زد و دست آخر به حضرت رب رسید و گمنام شد و شد مایه ی افتخار حضرت مادر...

  • یک دختر شیعه

این کلیپو ببینید

نظر شما چیه؟


  • یک دختر شیعه

مثل تشنه ای که هر چه در پی آب می دود و به سراب می رسد ...

مثل مسافری که از قطارش جا مانده است....

مثل طفلی که در شلوغی ها مادرش را گم کرده است ....

مثل کسی که در شهر غریب گم شده است و کسی ندارد...

مثل کسی که برای یک مهمانی بزرگ همه ی رفقایش دعوتند و تنها او دعوت نیست....

مثل کسی که گریه های امتداد دارش با باران مسابقه گذاشته است...

مثل کسی که دلش شکسته است و هزار تکه شده است...


مثل من..

مثل من که هر چه در پِیَت می دوم و به تو نمی رسم ....

مثل من که حتی جرعت تلوزیون دیدن را هم ندارم...

مثل من که با هر آه م قلبم می خواهد از جا کنده شود...

مثل من که غروب ها غم های عالم در دلم جا می گیرد...

مثل ...

مثل من که حس جا ماندن را دارد....

حس عقب افتادن...

حس دویدن و نرسیدن به تو ...

مثل همه ی این همه سال دلتنگی دلم می خواهدت آقا...

درست روبروی بین الحرمین ...

ادخلو ها...

من باب الحسین...

به سمت...

قبة الحسین(علیه السلام)...

حسین...

جد غریبم...

.

.

دریافت

.


  • یک دختر شیعه
محرم تمام شد...
سفره ی محرم را جمع کردند ...
یک ماه برای حضرتش، به عشق حضرتش، به سینه و سر زدیم و مشکی پوشش شدیم...
یک ماه برای حضرتش تا لب جان دادن رفتیم...
دلمان شکست ...شکستیم..
زیر بقعه هایش رفتیم...
محرم تمام شد...
یعنی تا محرم سال بعد زنده هستیم؟..
جوری عزاداری کردیم که حس کنیم محرم اخرمان باشند؟!
از پارسال چند نفر محرم امسال نبودند؟...
ولی از امشب ...از صفر  سخت می شود...
از امشب عصرا را به شام می برند...
از امشب عرصه بر اسرا سخت می شود...
از امشب پا به پای پاهای پیاده های اربعین باید  اشک ریخت...
نمی دانم ولی استاد تفسیرمان  می گفت  از امشب از شب اول صفر باید برای اقا خودتان را وقف کنید، از امشب هر کار از دستتان بر می آید برای قلب آقا انجام بدهین...
صدقه بدهید به نیت قلب اقا...حرم مطهر تشریف می برید...قرآن می خوانید...عاشورا می خوانید...خدمت به خلق...دست به سر یتیم می کشین...کفش عزادار ها را جفت میکنید...چای می دهید...و هر کار دیگر ..فقط به نیت قلب محزون آقا...
این روز ها مصیبت نزدیک می شود...
می شود فکر کرد حولش؟..
می شود راجبش حرف زد؟...
می شود گفت چه بر سر اسرا آمده؟...
می شود گفت چه بر سر رقیه آمد؟...
می شود گفت 3 ساله دق کرد؟..
کوچه به کوچه...
می شود گفت اصلا چه بر سر عمه  ی سادات امده؟...
می شود گفت در شام بر سر اسرا چه آمده ؟...
می شود مداحی یا اباعبدالله حسین را گوش داد و جان نداد؟...
...
می شود از دل خون آقا حرف زد؟...
می شود گفت این روز ها چند تا از موهای اقا سفید شده است؟...



  • یک دختر شیعه