دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

زندگی من  دارد رنگی رنگی می شود! اصلا انگار خودم هم نفهمیدم که چگونه و چطور دارم وارد دنیای رنگی رنگی ها می شوم

اصلا باورم نمی شوم این خودم هستم، منی که برای تهیه ی یک کتاب  دانشگاهی بابا را کل شهر می گرداندم، و محال وغیرممکن بود خودم حتی یک بار تنهایی بروم، چند روز پیش خودم تک و تنها با یک کیف سنگین از کتاب  رفته ام پاساژ مهتاب و چند تا از کتاب های به درد نخور رشته ی قبلیم را هم فروختم و حتی تر  سر فروختنشان چانه هم زده ام، و کتاب مورد نظرم را هم خریده ام.

جالب است، نه؟!

یا مثلا با یک مطلب کوچک  ترغیب بشوم و بروم کلی کاغذ رنگی رنگی  بخرم و برای کتاب هایم  بوک مارک های رنگی رنگی  درست کنم!

دیروز هم برای یکی از لباس هایم تا فروشگاه پیاده رفتم تا برایش دکمه ی قفلی بخرم و دست آخری چند روبان رنگی رنگیه خال خالی گرفتم  که اگر خواستم به کسی کادو بدهم با آن ها تزئینش کنم!

یا هی هر روز خدا میروم شهر کتاب  و کلی لوازم تحریر رنگی رنگی  برای خودم می خرم و خود کار های رنگاوارنگ!

به تازگی هم یاد گرفته ام از اینترنت برای خودم گل سر های رنگی رنگی  مخملی درست کنم!

و حتی انواع دسر ها و کیک های شکلاتی و نسکافه ای و نوشیدنی های مختلف!و یا حتی غذاهای فرانسوی و ...

و یا مثلا میروم برای خودم چیز های جدید تر می خرم ..

حتی پریشب سجاده ام را هم عوض کردم ...

 و هر شب هفته سعی می کردم بروم کلاس های تفسیر ...

راستش من هیچ وقت ادمی نبوده ام که خودم به تنهایی با کار های مختلف روبروشوم، ته ته تفریح و سرگرمی هایم این بود که با فاطمه بروم سینما و کافه کتاب و و پاتوق کتاب! یا نهایتا با یکی دیگه از دوستانم و تمام!

یا ته تهش این بود که بروم کتاب های مختلف بخرم و با ذوق زدگی یک هفته ای تمامشان را بخوانم....

ولی الان به این نتیجه رسیدم ادم ها که همیشه نمی توانند در اختیار ما باشند...

گاهی اوقات خودمان باید برای خودمان کادو بخریم و ذوق کنیم، گاهی اوقات هم باید خودمان تک و تنها برویم سینما حتی اگر کسی را نداشته باشیم و مامان و بابایمان شاغل باشند و فرصت آمدن با ما را نداشته باشند، گاهی اوقات هم خودمان باید تنها برویم کافی شاپ و موکا سفارش بدهیم  و برای خودمان در تنهایی کتاب بخوانیم، حتی اگر کسی نباشد که مثلا بهمان کادو بدهد یا مثلا حرف های عاشقانه نثارمان کند...

راستی من دارم خودم را عاشق دنیای جدید تنهایی رنگی رنگی می کنم...

من دارم مستقل می شوم...

من دارم بزرگ می شوم و از آن دخترک لوس و به دیگران متکی فاصله می گیرم...

من دارم عاشق می شوم، عاشق زندگی و آفتاب صبح، عاشق بوی خوش خدا در طعم قرآن های بین الطلوعینی صبح ...

عاشق کتاب های درسی جدیدم و باز شدن دریچه های جدیدی از دین به رویم ...

عاشق عطر یاس و مریم و نرگس...

من دارم تمرین لبخند زدن به صورت های دیگران را می کنم..

گفته بودم عاشق مجردی های دخترانه ام هستم؟!

سلام دنیای رنگی رنگیه جدید...سلام ...

سلام زندگی...

الحمد الله رب العالمین...


  • یک دختر شیعه

خدا جونم میشه دوباره یک فرصت دیگه بهم بدی؟


  • یک دختر شیعه

..

زنده مردن یعنی چه؟..

یعنی ببینی  همه ی عزیزانت،  جلوی چشمانت پر پر می شنود و یک به یک پس از دیگری ....شهید می شوند...

و دست های تو را بسته باشند...

فقط نظاره گر باشی...

اصلا می شود تصور کرد...

می شود تصور کرد و آرام بود؟!..

می شود تصور کرد و قلب نگیرد؟!...

می شود تصور کرد و ...؟!

علی بن الحسین ... روحش زنده زنده ...

حضرت زینب (س)به خاطر خانم بودنش و لطافت های خانمانه اش حدود یک سال بیشتر دوام نیاورد..

اما امام سجاد...

تا اخر عمر فقط اشک می ریخت و ذره ذره آب می شد...

آخ ...

چه غم عظیمیست که هر موقع چشمانش به آب میفتاد اشک میریخت...

و میگفت: آب را بر هیچ حیوانی نبسته بودند اما پدرم تشنه ...

...

آخ اقا قلبت ...



  • یک دختر شیعه

                                         

رنگین کمان

 تسبیح ام البنین است

 در دست های آسمان...

                                              

                                              

                                              

                                                        《سیدحمیدرضا برقعی》

برچسپ:picturs

  • یک دختر شیعه

بیایم یک قول به هم دیگه بدهیم؟ خوب

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حسرت زندگی  دیگران و موفقیت هایشان رانخوریم..

هیچ وقت فکر نکنیم الان اگر جای کس دیگری بودیم خوش بخت ترین آدم روی زمین بودیم...

اگر جای رتبه ی بیست و سه تجربی یا چهارده انسانی یا شصت و هفت ریاضی بودیم خوش بخت ترین آدم روی کره ی زمین بودیم..

یا اگر جای صاحب بزرگ ترین خانه ی دنیا بودیم یا یک ویلای دوهزار متری در شمال داشتیم یا خانه ی پانصدمتری در زعفرانیه داشتیم دیگر هیچ غمی نداشتیم...

یا اگر ماشین سیصد میلیونی زیر پایمان بود با کلاس ترین ادم روی کره ی زمین بودیم...

بیاییم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حسرت چیزهای نداشته ی مان رانخوریم...

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت به هیچ چیز  و هیچ خوشیه  این دنیا دل نبندیم...

به هیچ چیز دنیا وابسته نشویم...و حسرتش را نخوریم...

این را از وقتی فهمیدم که چشم هایم را باز کردم و دیدم زمان از آن چه که فکرش را می کردم زودتر می گذرد...

و اگر قرار باشد من 60 سال عمر کنم نهایتا، یک سومش گذشته است و دو سوم دیگرش هم زود تر می گذرد...

مثل باد...

بیاییم حسرت کار های نکرده یمان را بخوریم...

سال های از دست رفته ی مان را، حسرت غفلت هایمان را...

حسرت نرسیدن هایمان را...

حسرت از قافله ی عشق عقب ماندمان را...

حسرت بار های نبسته یمان...

حسرت به کاروان عاشورایی حسین(علیه السلام) نرسیدنمان را...

حسرت حر نشدن هایمان را ...

حسرت جون نشدن...

حسرت جهاد ها و چمران ها و بهجت ها و مدق ها و...

حسرت ...

کوله بار گناهمان را...

راستی  این روز ها چه بر سر اسرا می گذرد؟...



  • یک دختر شیعه

وقتش رسیده...

وقت خداحافظی با جیم..

یادش بخیر... روز های اول چه ذوق و شوقی داشتم برای سایت..


چه  دوست هایی که پیدا کردم از همین جیم..

چه قدر ذوق زدم اولین مطلبم را نوشتم...

چه قدر ذوق زدم برای اولین بار حقوق دست رنج خودم را گرفتم

خیلی بودم...

همه رفتن...همه ی بچه ها..

دیگر مثل قبل نیس...

خدا کند بتوانم دیگر نروم...


دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت سایت عزیزم..

اینستا هم دی اکتیو شد...

: )

تا کی؟

نمی دانم...

اینجا هستم ولی.

  • یک دختر شیعه

به نظر من آدما ی نقطه ای دارن به اسم قله ی صبر⚫

یا قله  تحمل...

 ادما تمام سعیشونو می کنند که به اون نقطه قله  نزدیک نشند....چون اگه بشند و میشه اون چیزی که باید نشه ...

گاهی وقتا شرایط ی جوری میشه که انقد سخت میشه شرایط که هرچی هم بخواد ادم به اون قله هه نرسه نمی تونه...

یعنی هرچی دست و پا میزنه و هی لبخند میزنه و هی صبر می کنه و هی خودشو می خوره که به اون نقطه  نزدیک نشه...نمیشه...

چون اگه بشه...

قله هه منفجر میشه...

و آتش فشان...

و قله منهدم میشه...

وقتی قله منهدم بشه...

دیگه فرسوده میشه...

دیگه چشماش نمی خنده...

دیگه حتی اگه تظاهر کنه به خندیدن دیگه قلبش نمی خنده...

حتی اگه گریه هم بکنه گریه هاش بی حس میشه...

دیگه هیچ کسی رو نیست دوست داشته باشه...

دیگه از دیدن بچه های کوچیک دلش غنج نمیره..

دیگه کتاب خوندن هم براش لذتی نداره

دیگه کسی براش مهم نیس...

میشه درست عین ی ربات...

تا وقتی که دوباره قلش شکل بگیره و از نو ساخته بشه...

که شاید این قله هه دیگه هیچ وقت شکل نگیره و اگرم بگیره انقد طول بکشه که دیگه به دردش نخوره...

 دارم به این فکر می کنم همین روزاست که قله ی صبرم یهو منفجر بشه و منم خاموش بشم...

با این فشار هایی که خدا داره همه طرفه بهم وارد می کنه...که از هر طرفم بخوامم خاموشش کنم و نزارم منفجر شه .. ولی نمیشه...

یعنی روح قله م دیگه کشش نداره...

شده تا حالا حس کنید قلتون داره منفجر میشه؟...





  • یک دختر شیعه

گوش کنید

با صدای سید عدنان جان علم الهدی

همین...


 

  • یک دختر شیعه

دارم به این فکر می کنم که چه جوری بعضی ها انقدر روحشون پاک میشه  و توفیق این رو پیدا می کنند که برای اهل بیت(علیه السلام) شعر بگند.

دیشب در برنامه ی کتاب باز سید  حمید رضا برقعی حرف های قشنگی می زد ...

وقتی مجری ازش پرسید چه جوری شعر میگی؟مخصوصا شعر آئینی؟

در جوابش گفت:《اگه من ی روزی عشق ماورائی را تجربه کنم دیگه نمیتونم شعر عاشقانه نگم..و الآن عاشق اهل بیتم و ارادت خاصی دارم بهشون و نمی تونم شعر ازشون نگم....و این جوششه...در واقع من به سمت شعر آئینی نمیرم  شعر آئینی به سمت من میاد...》

.


به نظر من شعر گفتن برا اهل بیت...

حس شاعرانه نمی خواد...

ی دل شیدا میخواد...

ی دل عاشق...

 ی توفیق بزرگ...

که به هرکس لیاقتش رو  نمی دند...

قبل تر ها هم یک شعر از ایشون گذاشته بودم



  • یک دختر شیعه

مثلا این  که ادم تو لحظه داغ می کنه گریه می کنه دلش میگیره و می شکنه برا خودش بعد یهو حدیث کسا یا زیارت عاشورا ی محسن فرهمندو میشنوه اروم میشه...


معجزست اسمش نه؟

  • یک دختر شیعه