...
این جا ...همه چی آرومه...این جا .... این جا... این جا...
تازه از دردای خودت فراموش می کنی...
این جا غربت های علی(علیه السلام) را در کوچه به کوچه ی نجف حس می کنی...
این جا تازه می فهمی ... عشق واقعی یعنی چه...
این جا...عجیب بوی غریبی می دهد...
این جا ...
به آن چیز هایی که می خواستم رسیدم...الحمد الله...
به ...
دیگه ...
دیگه فهمیدم غیر از تنگ کوچیکم یک اقیانوسی هم هست...
اقیانوس باب الاهل البیت...باب الحسین..باب العلی..باب...
که وقتی آدم بهش وصل میشه ... دیگه نمی تونه حتی لحظه ای، به جدایی فکر کنه...
دیگه نمی تونه به این فکر کنه که یک کاری بر خلاف میلشون انجام بده...
کاش مادر مزار داشت ...که یک دل سیر می شد برایش گریه کرد...کاش مادر بی نشان نبود...
...
این جا ...همه جا...کوچه به کوچه...خیابان به خیابان...آدم به آدم...حرم به حرم... زیر قبة الحسین...ایوان نجف..همه و همه ..بوی غربت آقا را عجیب می دهد...
همه دارند نبودن های آقا را فریاد می زنند...
نبودن های مهدی غریب را...
.
.
راستی فاطمه نزدیک است...
میدونی چیه؟
ما تو تنگ داشتیم زندگی می کردیم، واسه همین نمی دونیم اقیانوس، دریا...چی هست اصلا...
هرچه قدرم برامون بگن بابا این طوریه تو مخیلمون نمی گنجه...
بعد که می ندازنش تو دریا تازه می فهمه چه جای سختی داشته زندگی می کرده... تازه می فهمه حاضره بمیره ولی از دریا نره تو تنگ...
همینه...
...
همین...
آها گرفتی چی می گم پس..
...
نمی شه تصورش کرد زیر قبه ... اوج اوج خلوتی سال...
ضریح ارباب که همیشه شلوغه خلوته خلوت باشه... بعدش مثلا سرت را بچسبانی به ضریح و نفس کم بیاری...
مثل...نه عین یک رویا می مونه...
خود خود یک رویاست...
اصن رویا چیه؟
...
حالم بده...عین یک ماهی ای که از دریا می گیرنش می خوان بندازنش تو تنگ ...تنگی که فقط چند روز می تونه دووم بیاره...
هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تصور نمی کردم تا این حد کاظمین را دوست داشته باشم...
بوی حرمین کاظمین بوی امام رضا را می دهد...
تا به حال شده است مثلا ان قدر ضریح خلوت باشد و ساعت 10:30شب باشد...
آن قدر ها که تا می توانید خودتان را به ضریح بچسبانید و عقده های دلتان ، اشک های نگه داشته یتان را خالی کنید...
آن قدر ها که نتوانید دیگر جدا شوید...
آن قدر ها که آرامش واقعی را بچشید...
آن قدر ها که دوست ندارید به جدایی فکر کنید...
به رفتن...
به این که دیگر معلوم نیست قسمتتان بشود...نشود؟...
...
چرا انقدر لحظه های خوب فرصتشان کم است؟...
سکانس اول (محرم )
مامان: مریم خانوم چند تا مداحی خوشگل پیدا کن برای محرم صفری که گوش کنیم ...
در حال سرچ برای محرم و صفری و مداحی هایی که دونه به دونه برای کربلا می خونند...
وقتی خبر نداری دو دقیقه بعدش چه می شود ...مثلا سرمسائل معنوی اصلا جلوی دیگران گریه نمی کنی ولی وقتی به خودت میایی میبینی با شنیدن این مداحی جلوی مامانت آن قدر اشک ریختی که گونه هایت خیس و خالی است...و بعد تر ها می بینی اشک هایت به هق هق افتاده است..و دستت جلوی مامانت رو می شود...که چه قدر دلتنگ و بی تاب کربلا بودی ولی بروز نمی دادی...که چه غبطه هایی خوردی هر که را می دیدی می رفت کربلا.... و بعد مامانت سرت را در آغوش می گیرد ...
این مداحی
سکانس دوم:
تصمیم می گیری کاری که دوست نداشتیش را ترک کنی ...و درست همان شب خبرش می آید که کربلایت اوکی شد و مامان تصمیم گرفته است که تو را با عمه و شوهرش که دایی خودش می شود بفرستد ...و یاد دل شکستگی هایت و کربلا خواستن هایی که جلوی پنجره فولاد از امام رضا می خواستی میفتی....
...
سکانس سوم :
شب تولدت ... بیست دی... تولد بیست سالگی...
یاد اشک هایی میفتی که دو ماه در عزاداری ها ریختی و که ارباب دلم می خواهد جوانی هایم با نفس های شما شروع شود...
سکانس چهارم :
با مامان و بابا می روی تهران پیش خواهر
سکانس پنجم :
مامانی که می گوید : مریم مامان خونه بدون تو دل گیره مامان، ی جوریه ، اگه ناراحت نمی شی سر رفتنت من و بابا همین جا بمونیم و موقع اومدنت بیایم سر راهت...
و منی که حتی ذره ای ناراحت نشدم و موافقت کردم...
سکانس ششم :
توی قطار ...و قرصی که مجبوری برای کربلایت بخوری....
و نصف شب .... توی قطار احساس می کنی معده ات دارد از جا کنده می شود...و احساس تهوع می کنی و بلند می شوی بروی دستشویی یکهو شروع می کنی به عوق زدن...
سکانس هفتم :
ساعت5صبح که راه آهن داداش و همرسشون میان دنبالت و میری خونشون و انقدر تشنه ات شده است که تا می توانی آب می خوری...
ولی دو دقیقه نمی گذرد که میبینی معده ات حتی قابلیت هضم آب را ندارد و باز پس میاری...
سکانس هشتم : (ظهر)
تمام بدنت درد می کند بازوی چپت دارد تیر می شکد و کمرت دارد از درد تا می شود و بدنی که هیج چیز را نمی تواند قبول کند... و وقتی به خودت می آیی می بینی توی درمانگاه بهت سرم وصل است ...از شدت ضعیفی...
سکانس نهم :
حالت بهتر می شود... و می روی خونه ، خونه ای که عین یخچال سرد شده است و سریع وسایلت را جمع می کنی و می بندی و میروی خونه ی عمه...
سکانس دهم :
من و یک عالمه التماس دعاهایی که همراهم است...یک دنیا دل های شکسته ای که که یک زمانی مثل خودم یک نفر که می رفت و دلم می شکست و می گفتم ارباب ...دل های شکسته ی دوستام ...فاطمه سادات ..فاطمه...شایسته...الهه...محبوبه...عسل...و ...
سکانس یازدهم :
و من منتظر ساعت 1 شب که بروم فرودگاه ... و پیکسلی که رویش طرح یا حسین سید الشهدا نوشته شده است و همیشه آرزو داشتم یک روی کربلا ازش استفاده کنم...و به این فکر می کنم ارباب جان شکرت که یک روز قبل از سفرم انقدد حالم را بد کردی که سختی بکشم برای دیدنت ... شکرت که بدنم را ضعیف کردی که درد کشیده باشم.. که مثل ...
سکانس دوازدهم :
ارباب جان حتی یک کاری کردی که آب هم نتوانم بخورم...
و به این فکر می کنی که امیدواری زیارتت بی معرفت نباشد و دست خالی بر نگردی... که نکند بعد بیست ساااا دوری وقتی می روی همان طور دست خالی برگردی ...
سکانس سیزدهم :
پرواز به سمت کاظمین .... و بعد سامرا و بعد کربلا....
ک ر ب ل ا ...
سکانس چهاردم
قاعدتا آن موقع دیگر باید من زنده نباشم...نمی دانم چه می شود...
ارباب ما را دریاب...
جد غریبم...
...
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده....
حلال بفرمایین...
برچسب: امیری حسین و نعم الامیر
چطور می شود بعضی ها در سن 20 سالگی می شوند محمد رضا دهقانی...؟....
چطور می شود حضرت رب بعضی ها را در سن 20 سالگی برای خود برمی گزیند؟...
چطور می شود بعضی ها در 20 سالگی خدا شهیدشان می کند؟...
.
.
بعد بعضی ها مثل من 20 سالگی هایش اندر خم یک کوچه مانده است که مانده است که مانده است؟...
گمانم نفس های من یکی در میان در می آید این روز ها...
هیچ وقت هیچ وقت ... این طوری صدای نفس هایم را به این نزدیکی حس نکرده بودم...
امروز مامان و بابا که رفتن بیرون به عبارتی بازار ، نرفتم، این روز ها حتی حوصله ی بازار هم ندارم ...حتی روز اول هم که با بابا رفتم فقط و فقط 6،7تا گل سر خریدم ویک کیف و ادکلن همیشگیم که از جای دیگر هم می توانستم بگیرم...و بعد بابا هاج و واج یعنی تو دیگه هیچی نمی خوای؟...
امروز که سرم خلوت تر بود کتاب(خصائص الحسینی) را باز کردم و خواندم ... حدود دویست صفحه پیش رفتم...
فقط این که بعضی قسمت های کتاب را نمی شود خواند... فقط باید ورق زد...باید رد شد..
قلب آدم مچاله می شود...روحش گنجایش ندارد...ندارد واقعا...
و بعد ترش این که با بعضی کتاب ها باید زار زد ...باید سرت را بگذاری روی میز یازانوانت و تا جایی که بغضت خالی می شود اشک بریزی... برای بعضی کتاب ها باید از خدا طلب صبر و یک روح بزرگ کرد...و گرنه آدمیزاد است دیگر...قلبش می گیرد...یا هم باید رفت در یک مکان مقدس خواند که بعدش هرچه می خواهی اشک بریزی...
گمانم اگر تا آخر عمر پای اهل بیت اشک بریزیم باز هم کم است...
مصیبت سنگین است...
اصلا نمی دانم روحم تحمل دیدن بقعة الحسین را دارد؟...نمی دانم پاهایم توان ایستادن را دارد؟..
نمی دانم ...
بعد چطور می شود حضرت صاحب الزمان ناحیه مقدسه را نوشته اند؟..
...
می ترسم قدر ندانم ...می ترسم مریم قبل دیدن قبة الحسین با مریم بعد دیدن قبة الحسین یکی باشد...
مریم بعد دیدن قبة الحسین از آقای غریبش غافل باشد...
محبت هایش بیشتر نشود...
ترس دارم نکند زیارتم بی معرفت باشد...نکند...
...
دارم می شوم بیچاره تر...
بیچاره اون که حرم رو ندیده ...بیجاره تر اون که دید کربلاتو...
ق ن: از خیلی وقت پیش عادت داشتم تسبیح تربتو دور دستام بپیچونم وقتی می خوام بخوابم ....بهم یک آرامش خاصی می داد ... یا مثلا سر جلسه ی کنکور یا جاهایی که استرس داشتم...
امروز توی کتاب خواندم : تربت ارباب همین که در دستت باشد ذکر می گوید...تسبیح می گوید... بدون این که جیزی بگویی...
...
...
نفس نفس من شعر غم تو ...