دلنوشته های یک دختر شیعه

دلنوشته های یک دختر شیعه

در این کشتی درآ،
پا در رکاب ماست دریاها
...
مترس از موج،
'بسم الله مجراها و مُرساها'
..

12:12بامداد:94/10/3
که مثلا من یک دختر داشته باشم...صدایش بزنم دختکرم...گل دخترکم...
که برایش بگویم ماه مانت برای شنیدن صدای خنده هایت لحظه شماری میکند...که ماه مانت دست هایت را بگیرد...ارام نوازشش کند...دست های سفید برفی ات...که ماه مانت به چشم هایت نگاه کند وخیره بشود ....چشم هایت که برق شادی دارند....وبعد هر پلک زدنت بخندی...لبخند بزنی به ماه مان جونت...یا مثلا از راه برسی و باهیجان برای ماه مانت تعیرف کنی که فلان کار را کرده ای ...و ان قدر ذوق داشته باشی که نفهمی چه جوری بگی...وای ماه مان نمیدانی چه شد....که نقاشی های روی بومت سرتاسر خانه را پرکرده باشد..که ماه مانت برایت گل سر های رنگی رنگی بخرد... وتو ذوق کنی...که موهای مشکیت را ببافد...که 2تای باهم غزل بخوانیم...که ماه مانت برایت مسیر طولانی زندگی اش را تعریف کند...که چه شد که این مسیر را انتخاب کرد ....مسیر....مسیر بی قرار شدنش در این دنیا....                                        
                                              
گل دخترک ماه مان بخند...بخند...نگذار که دنیا با تمام غم ها وسختی هایش لبخند هایت را از توبگیرد...نگذار که مشکلات کمر تورا خم کنند...با خنده به مبارزیشان برو....گل دخترکم  قلب مهربانت را در اختیار نامردان روزگار قرار نده...ان هایی که چون ماری خوش خط وخال برایت نقشه کشیدند..ونگذار که به قلب کوچکت که ناملایمت های روزگار را نچشیده است خدشه وارد شود...گل دخترکم هروقت دلت شکست در اعماق قلبت خدایی هست که برای روی اوردن تو لحظه شماری میکند..که دستت را بگیرد...که ارامت کند....گل دخترک وقتی تو از خودت از اعماق وجودت مایه میگذاری تا به مردم خدمت کنی وشب در حالی میخوابی که خستگی در اعماق جسمت است ...روحت در ارامش است...شب باارامش میخوابی و خوشحالی که روزت را با کمک کردن به مردم ودعای خیر مردم به شب رساندی...گل دخترک شبی از شب هایت با شکم گرسنه بخواب تا بدانی که دوستانت که شکمشان گرسنه بوده است وخوابیده اند چه طور خوابشان برده است.... گل دخترک لحظاتی از زندگیت را اختصاص بده به شنیدن صدای کلام خدایت قران...دخترک ماه مان نگذار بال هایت فرصت باز شدن را پیدا نکنند ..توباید پرواز کنی...بال هایت باید اماده ی پرواز باشندگل دخترک ماه مان...
پرواز کن....پرواز...
  • یک دختر شیعه

فکرش را بکن ....شب اول دی ماه...ماهی که سالروز تولدت در ان است....ساعت5:30صبح قران را واکنی ....وبروی در اغوشش...بعد اشک هایت از روی گونه هایت بلغزند...بعد احساس دل تنگی کنی...بعد احساس تنهایی کنی...بعد احساس کنی....جای خالی در زندگی داری...بعد موسیقی بی کلام مورد علاقه ات را گوش کنی...بعد چشم هایت را ببندی و بروی در گندم زار...بدوی ...بدوی ...بدوی...ان قدر که صدای نفس هایت را بشنوی ...وحتی تر دستت را بگذاری روی قلبت وصدای تپش های قبت را بشنوی....و بعد نسیم خنکی در اسخوانت نفوذ کند که حالت را دگرگون کند...بعد بنشینی در گوشه ای باصدای بلند غزل  های حامد عسگری وبدیع را بخوانی ....و کیف کنی...بعد تقدریت را بسپاری به حافظ و...بیاید:درد عشقی کشیده ام که مپرس...بعد دوربین عکاسیت را دربیاوری چلیک چلیک عکس بگیری....

                             

ویا مثلا یک عاشقانه ی ارام را بخوانی..عشق،خوب دیدن است؛خوب چشیدن ،خوب بوییدن؛خوب زمزمه کردن؛خوب لمس کردن.عشق،مجموعه یی از تجربه های زنده ی دائمی طاهرانه است؛واین همه،نه فقط تعریف عشق است،که تعریفِِ زندگی هم هست،و از اینجاست که حس میکنی عشق وزندگی یک مسئله بیش نیست؛و عجیب است که هنر هم چیزی جز همین ها نیست.هنر،عشق،وزندگی،یک چیز است به سه صورت،یا،حتی،به یک صورت:دوامٍ دلخواهٍ بی زمان... وبعد چایی  هل دار دارچینی را بخوری... وهی فوتش کنی که دهانت نسوزد...بعد بنشینی غروب افتاب را نگاه کنی...درحالیکه لبخند بر روی لب هایت جاری است....احساس میکنی سبک شدی...ودنیا برایت بوی عشق ناب به خود گرفته است

  • یک دختر شیعه
عمه ی من مثل مادرم میماند...وقتی که عمه من را در اغوشش میگیرد...محبت ش را مثل محبت مادرم حس میکنم...گرمای وجودش را حس میکنم که بوی حس ناب مادری را دارد...عمه مثل ماه مان وقتی که از یک چیزی ناراحت باشم سریع میفهمد...وقتی که میروم خانه اشان تمام یخچال و کابینت را خالی میکند برای گل دخترک برادرش.... وقتی باهاش حرف میزنم به دل نمیگرد وفقط فقط میخندد...وقتی که مادرم مسافرت است اصرار میکند شب خانه اشان بخوابم....وچه قدر خوب است که شوهر عمه هم به من محرم است....عمه وقتی که من مریض میشوم اولین نفری است که به دیدنم می اید...حس میکنم عمه ام را خدا از اسمان دو دستی فرستاده است برای من که جایگزین خاله هایم که اصلا دوستشان ندارم باشد...عمه ها بال ندارند وگرنه فرشته نام میگرفتند..عمه ها عاشق بچگکان برادرشان هستند..حس میکنند از پوست وخونشان هستند...عمه ها یکی از قشنگ ترین اثار محبت بر روی زمین هستند...عم ها دوست ندارند که قند توی دل  برادر زاده هایشان اب شود....عمه ها ارم اند ارام مثل دریا...عمه ها فرشته هستند ...فرشته...
         
  • یک دختر شیعه

                   

              جمعه... غروب... گریه ی باختیار من...

                    آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
                      
  • یک دختر شیعه

گاهی وقت ها دلت اندازه ی یک قابلمه اشک دارد...هرکار هم میکنی بند نمی اید...فقط باید یک جوری قابلمه ی اشکت را خالی کنی...وگرنه مثل یک طناب دور گلویت را میگیرد و میخواهد خفه ات بکند...رفیقم،هم رازم ،کسی که برایم مثل خواهر است،امشب ،شب جمعه در بین الحرمین کنار اربابم اوای کمیل را میشنود....من بعد از رفتنش دیگر صدایش را نشنیدم ولی مطعنم که به یادم هست در روانشناسی تلپاتی اثبات شده است...من و رفیقم که هر وقت دلمان برای هم تنگ میشد ودلمان میگرفت بیشتر مواقعا روبروی پنجره فولاد مولایم رضا قرار میگذاشتیم اما امروز وقتی رفتم حرم ان قدر گلویم بغض داشت که داشتم خفه میشدم اشک هایم میریخت...که رفیقم از پنجره فولاد برات کربلایش را گرفت و من ماندم که ماندم که ماندم... وفقط وفقط وفقط باید صبرکنم صبر....ماه مانم و ابجیمم که دیشب رفتن تهران  قابلمه ی دلم را بزرگ تر کرده است...

یا حسین....

شب های جمعه میگیرم هواتو...

اشک غریبی میریزم برا تو...

ودر اخر:بیچاره اون که حرم رو ندیده....بیچاره...بیچاره...

+این عکس را دوست دارم حس خوبی بهم میدهد

  • یک دختر شیعه
این طرف خیابون هستم که چشمم به اتوبوس میفتد سریع از خیابون رد میشوم به اقای راننده اشاره میکنم که در را باز کند راننده هم بی انصافی نمیکند در را باز میکند...برف میبارید سوار اتوبوس میشوم جای خالی ای پیدا میکنم ومینشینم ....کتاب غیر درسی ام را مثل همیشه را از کیفم در میاورم وتا رسیدن به دانشگاه شروع میکنم به خواندن ....سرم را بالا میاورم بغل دستی ام را نگاه میکنم سرش توی گوشی اش هست روبرویی هم همان طور بغل دستی روبرویی هم هم،دخترکی دیگر هنذفری اش را گذاشته است در گوشش ولبخند روی لب هایش جاری است، دختری دیگر که به نظر میرسید او هم دانشجو باشد از فرط خستگی سرش را به شیشه تکیه داده و خوابیده،خانمی میان سالی تسبیحش در دستش است،دخترک جوانی ته اتوبوس صدایش می اید دارد تلفن صحبت میکند لحنش عصبانی است انگار کسی ازرده اش،اتوبوس از جلوی پارک ملت رد میشود ، به وجد می ایم پارک تمامش را برف پوشانده اشت،کتابم را میبندم و میگذارم توی کیف وبه بیرون نگاه میکنم...زل میزنم،دلم میخواست بروم ویک دل سیر برف بازی کنم،فکر میکنم،فکر...فکر...که ای کاش برنامه ای جدید داشتم...کاش برای ثانیه ثانیه هایش برنامه ای داشتم..کاش یک فرصت هیجان انگیز برایم پیش می امد...کاش هر روز که از خواب بیدار میشدیم با انرژی خیلی زیادی بیدار میشدم که امروز قرار است یک روز پر هیجان راپشت سربگذارنم...که  امروز مثل دیروز نیست...که....
گاهی ادم ها خسته میشوند از مداومت وتکراری بودن روزهایشان...از یک نواخت بودن....از....
خدایا ما را دریاب...ای دلیل سرگردانی ها...
  • یک دختر شیعه
ماه مانم به خاطر تو راهی اجیم  با هاش رفت تهران که تنها نباشه وتایک هفته پیشش باشه و دوست صمیمی جانمم هم رفت کربلا خوش به سعادتش واقعا....
بابا م که سرکاره...خودمم و خودم تنها،
این روز ها فرصت با خودم و باخدای خودم بودن را بیشتر حس میکنم ...حسی شیرین است و بس به غایت دل نشین...
خوده ام شده خانم خانه ...برای خودم غذا درست میکنم ...کارها رامیکنم....والبته بابا هم کمک میکند...تجربه ی جدیدی است....
من تنهایی را تا به حال دوست نداشته ولی الان به این نتیجه رسیده ام که شلوغ ترین ادم ها باز هم بدون خداوند بدون حضور او تنهای تنهای تنها هستند ...
خدایا،خدای مهربانم به تو قول داده ام که بیشتر برایت وقت بگذارم...لحظه های بدون تو برای من سم است....
تمام شدن محرم وصفر را دوست نداشتم....بودن لحظه هایی در کنار اربابم را خیلی دوست داشتم...هرچند که کل یوم عاشورااا....
خداروشکر امتحان فیزیولوژی رو خوب دادم....فردا هم امار در پیش است...شنیده بودم رشته ی روان شناسی سخته ولی باور نمیکردم ولی الان به عینه دارم میبینم:)
دوست دارم ....اگر روزی روانشناس شدم به مردم جامعه ام خدمت کنم ....
ودر اخر فکرش را هم نمیکردم که یکی از دوستان راهنمایی ام را پیدا کنم که او هم روانشناسی درس بخواند البته شبانه ی دانشگاه فردوسی:)
خدایا خیلیی دوستت دارم....
  • یک دختر شیعه

خدایا...گاهی ان قدر از تو دور میشویم که هدف هایمان را گم میکنیم ..نمیدانیم چه میخواهیم...فقط بهانه میگیریم ....خودمان را با چیز های الکی سر گرم میکنیم....با دنیا و متعلقاتش....نماز هم که میخوانیم تمام گرفتاری های روزمره ی ما یادمان می اید....ان قدر غرق شده ایم که حتی گاهی وقت ها یادمان میرود یکی ان بالا منتظر است که به اغوشش برویم.... ان قدر غرق شده ایم که فراموش کرده ایم امام غریبی داریم به نام امام زمان که برای گناه هایمان اشک میریزد و دائم برایمان دعا میکند...ان قدر خدارا فراموش کرده ایم که دیگر قران هم نمیخوانیم...حتی روزی یک ایه...حتی معنی اش را هم هم....ان قدر که دائم گلایه میکنیم و حس ادم های افسرده را به خودمان میگیریم....ما ادم ها یادمان رفته یکی ان بالاها نه همینجا در درون قلبمان فقط میتواند به ما ارامش میدهد...بیاید رو در بایستی را بگذاریم کنار....ما ادم ها تنبل شده ایم...ان قدر که توفیق را هم از دست داده ایم...ما ادم ها تنبل شده ایم شب ها که میخوابیم زورمان می اید زود تر بیدار شویم و نماز شب بخوانیم و در محضر پرودگارامان احساس تنهایی بکنیم و به اغوشش پناه ببریم...دلمان برایش تنگ نشده است...فقط ادعا میکنیم....تنبلیمان میشود بعد نماز صبح دعای عهد بخوانیم برای عهد با امام غریبمان...تنبلیمان میشود روزی یک ایه قران بخوانیم...تنبلیمان میشود برویم حرم و در محضر امام رئوفمان....تنبلیمان میشود کتاب بخوانیم.. تنبلیمان میشود نمازمان را با ارامش بخوانیم...تنبلیمان میشود به پدر ومادر مان خدمت کنیم....تنبلیمان میشود به مردم خدمت کنیم...تنبلیمان میشود2شنبه ها عاشورا بخوانیم و5شنبه ها کمیل مولا علی که با روح وروان بازی میکند...یک شنبه ها ال یاسین بخوانیم....تنبلیمان میشود ...ان وقت میگوییم ما توفیق نداریم ....توفیق در جهت همت به وجود می اید ....نکه توفیقی در کار نباشد چرا هست ولی گاهی اوقات خودمان نمیخواهیم بهمان توفیق بدهند...ما ادم ها تنبلیمان نمیشود ودلمان نمیسوزد که وقتمان پای اینستاگرام وتلگرام برود و ....هزاران چیز دیگر...ولی وقتی نوبت خدا میشود هزار تا بهانه می اوریم که این طوز و این طور....

+دعا کنید چیزی را که شروع کرده ام به پایان برسانم...تمام که شد میگم

  • یک دختر شیعه

بگذار دنیا بر من بگرید.من دردمندم ،من  دلشکسته ام،دیگر نمیتوانم این همه درد ورنج را تحمل کنم.اروزی دامن مادر کردم تا به اغوش پاکش پناه برم.سربه سینه اش بگذارم وزار وزار گریه کنم.احتیاج به مهرش دارم،چه خوش بود دوران کودکی وپناهگاه دامن پر مهر مادر!افسوس که دیگر میسرم نیست که انچنان به دامانی پناه ببرم،انچنان مهر ومحبت بیابم،انچنان احساس اعتماد واطمینان کنم،انچنان خود به را به او بچسبانم و از دنیای پر دردبگریزم.دیگر دنیا را احساس نکنم :جز اغوش مادر ،جز مهر ومحبت او چیزی درک نکنم...

ان دوره های کودکی گذشت،اما  احساس احتیاج من به دامانی گرم و پر محبت هنوز وجود دارد که ازادانه گریه کنم وعمیقانه خود را به اوبسپارم.از تما دنیا بگریزم ودروجود او محوشوم.

غم ها ودردهایم روز به روز بیشر وطاقت فرساتر میشود.تنها چاره ای که برای تحمل دردهای روز افزون خود کرده ام دیوانگی است.درعالم جنون وبهت وحیت دیگر چیزی احساس نمیکنم.ازواقعیات می گریزم ودر نیستی سیرمیکنم تا بتوانم بمانم،تابتوانم نفس بکشم،تابتوام باقی بمانم.

تادردی دیگر وغمی بزرگ تر رابردوش بکشم.

من بهترین دوستانم را از دست داده ام.بهترین فرزندانم را از دست داده ام.جگرگوشگانم را یکی پس از دیگری از دست داده ام.میخواهم خون بگریم،میخواهم سینه خود را بشکافم تا اتشفشان درد بیرون بریزد و از سوز وگداز درونم بکاهد.اب شده ام، اشک شده ام، غم شده ام، استخوانی بی روح ومتحرک.مرده ای بی احساس وبی ارزو،سنگی سرد وجامد،زرد رنگ و پژمرده...این است حقیقت من.... دیگر هیچ.فقط برحسب وظیفه نفس میکشم،برحسب وظیفه بلند میشوم،برحسب وظیفه میخوابم،برحسب وظیفه میخندم،برحسب وظیفه می گریم...اری،وظیفه دارم که زنده بمانم وادامه دهم.وظیفه ای سخت وطاقت فرسا که تحملش خارج از قدرت صبروحوصله ی من است.

به یاد حسین،بزرگ شهیدان می افتم...اوبهترین دوستان ویاران خودرا از دست داد.دردی طاقت فرسا بود.غمی از عالم بزرگ تر...امااحتیاج به صبرنداشت.شهادت شربتی شیرین وگوارا بود که تمام درد ها وغم هارا پایان داد...اما من از سعادت شهادت نیز بی بهره مانده ام.محکومم که زنده بمانم وعذاب بکشم.بسوزم وبسازم.تمام جگرگوشگانم را کشته ببینم.در میان اجسدشان قدم بزنم وصبر کنم...هیهات!

+بر گرفته شده از کتاب عارفانه ی شهید چمران

+یک توصیه:کتاب های شهید چمران از دست ندید فوق العادست


#شمران_دلم

  • یک دختر شیعه
چه قدر مناجات های شهید چمران برایم دل نشین است....نمیدانم چه سری بین چمران ومعبودش بوده است که مناجات هایش بر دل ادم عجیب مینشیند...
دلم میخواهد پرواز کنم ولی بالی ندارم برای پرواز...احساس میکنم دنیا مثل یک گردابی هست که هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر تورا در خودش غرق میکند...احساس میکنم سلول سلول بدنم تشنه است ...تشنه ی یک نگاه خالقم...تشنه ی اینکه شب از غم غربت اقایم خواب به چشمانم نیاید...شنیده ام دارند کاروان ها کم کم اماده میشنود برای رفتن بعضی ها هم کوله بارشان بردوش در راهند....میروند به سراغ ارباب غریبم ...میروند که بگویند زینب جان ما حسین ات را تنها نمیگذاریم حتی اگر تمام پاهایمان تاول بزند و کمرمان وپشتمان از شدت خستگی درد بگیرد....
ان قدر با خودم درگیر بودم و کلنجار میرفتم ....دخیل بستم به عمویم ع ب ا س...نمیدانم ولی شنیده ام کسی را نا امید برنمیگردانند ...خواستم دراین دنیایی که هر روز فتنه های جدید سرباز میزند وهروز بد از تر دیروز دستم را بگیرند ...
میدانید به یک نتیجه رسیده ام به یک نتیجه ی بزرگ این که ادم هایی که بزرگ شده اند ...ان هایی که خدا قشنگ در اغوشش میگرد این ها رنج کشیده اند از تمام ارزوهای دنیویشان دل بریده اند برای ایکه فقط فقط در اغوش معبودشان باشند ان ها دیگر از این دنیا هیچ نمیخواهند...کوله بارشان را بسته اند از این دنیا..پاک پاک...هر چه قدر هم که بیشتر نزدیک میشوند بی تاب تر میشوند...این ها زحمت کشیده اند ....چند وقت پیش که تصمیم گرفتم بروم تفسیر وشرح خطبه ی 193  امیرالمونین علی(علیه السلام) که مشهور است به خطبه ی هَمام که اوصاف متقین در ان نوشته است را بخوانم احساس کردم خدایا چه قدر ...چه قدر بین ما ومتقین فرسنگ ها فاصله است....امیر کلام ان قدر اوصاف متقین را باظرافت بیان فرمودند که وقتی خطبه ی دل کششان در اوصاف متقین تمام شد همام (همان سخصی که اصرار کرد به امیرالمونین برایش اوصاف متقین را شرح بدهند)کالبد تهی کرد وجان داد...و واقعا متقین رنج کشیده اند ....روی هرصفتی که امیرالمونین میفرمایند در ویژگی هایشان باید ماه ها کار کرد...
 از وقتی که کمتر میروم نت و کمتر میروم اینترنت شاید هفته ای یک بار بروم دنیایم زیبا تر شده و انگار برنامه ام روی نظم افتاده است...خدایا ممنوم ازت...
  • یک دختر شیعه