فکرش را بکن ....شب اول دی ماه...ماهی که سالروز تولدت در ان است....ساعت5:30صبح قران را واکنی ....وبروی در اغوشش...بعد اشک هایت از روی گونه هایت بلغزند...بعد احساس دل تنگی کنی...بعد احساس تنهایی کنی...بعد احساس کنی....جای خالی در زندگی داری...بعد موسیقی بی کلام مورد علاقه ات را گوش کنی...بعد چشم هایت را ببندی و بروی در گندم زار...بدوی ...بدوی ...بدوی...ان قدر که صدای نفس هایت را بشنوی ...وحتی تر دستت را بگذاری روی قلبت وصدای تپش های قبت را بشنوی....و بعد نسیم خنکی در اسخوانت نفوذ کند که حالت را دگرگون کند...بعد بنشینی در گوشه ای باصدای بلند غزل های حامد عسگری وبدیع را بخوانی ....و کیف کنی...بعد تقدریت را بسپاری به حافظ و...بیاید:درد عشقی کشیده ام که مپرس...بعد دوربین عکاسیت را دربیاوری چلیک چلیک عکس بگیری....
ویا مثلا یک عاشقانه ی ارام را بخوانی..عشق،خوب دیدن است؛خوب چشیدن ،خوب بوییدن؛خوب زمزمه کردن؛خوب لمس کردن.عشق،مجموعه یی از تجربه های زنده ی دائمی طاهرانه است؛واین همه،نه فقط تعریف عشق است،که تعریفِِ زندگی هم هست،و از اینجاست که حس میکنی عشق وزندگی یک مسئله بیش نیست؛و عجیب است که هنر هم چیزی جز همین ها نیست.هنر،عشق،وزندگی،یک چیز است به سه صورت،یا،حتی،به یک صورت:دوامٍ دلخواهٍ بی زمان... وبعد چایی هل دار دارچینی را بخوری... وهی فوتش کنی که دهانت نسوزد...بعد بنشینی غروب افتاب را نگاه کنی...درحالیکه لبخند بر روی لب هایت جاری است....احساس میکنی سبک شدی...ودنیا برایت بوی عشق ناب به خود گرفته است
گاهی وقت ها دلت اندازه ی یک قابلمه اشک دارد...هرکار هم میکنی بند نمی اید...فقط باید یک جوری قابلمه ی اشکت را خالی کنی...وگرنه مثل یک طناب دور گلویت را میگیرد و میخواهد خفه ات بکند...رفیقم،هم رازم ،کسی که برایم مثل خواهر است،امشب ،شب جمعه در بین الحرمین کنار اربابم اوای کمیل را میشنود....من بعد از رفتنش دیگر صدایش را نشنیدم ولی مطعنم که به یادم هست در روانشناسی تلپاتی اثبات شده است...من و رفیقم که هر وقت دلمان برای هم تنگ میشد ودلمان میگرفت بیشتر مواقعا روبروی پنجره فولاد مولایم رضا قرار میگذاشتیم اما امروز وقتی رفتم حرم ان قدر گلویم بغض داشت که داشتم خفه میشدم اشک هایم میریخت...که رفیقم از پنجره فولاد برات کربلایش را گرفت و من ماندم که ماندم که ماندم... وفقط وفقط وفقط باید صبرکنم صبر....ماه مانم و ابجیمم که دیشب رفتن تهران قابلمه ی دلم را بزرگ تر کرده است...
یا حسین....
شب های جمعه میگیرم هواتو...
اشک غریبی میریزم برا تو...
ودر اخر:بیچاره اون که حرم رو ندیده....بیچاره...بیچاره...
+این عکس را دوست دارم حس خوبی بهم میدهد
خدایا...گاهی ان قدر از تو دور میشویم که هدف هایمان را گم میکنیم ..نمیدانیم چه میخواهیم...فقط بهانه میگیریم ....خودمان را با چیز های الکی سر گرم میکنیم....با دنیا و متعلقاتش....نماز هم که میخوانیم تمام گرفتاری های روزمره ی ما یادمان می اید....ان قدر غرق شده ایم که حتی گاهی وقت ها یادمان میرود یکی ان بالا منتظر است که به اغوشش برویم.... ان قدر غرق شده ایم که فراموش کرده ایم امام غریبی داریم به نام امام زمان که برای گناه هایمان اشک میریزد و دائم برایمان دعا میکند...ان قدر خدارا فراموش کرده ایم که دیگر قران هم نمیخوانیم...حتی روزی یک ایه...حتی معنی اش را هم هم....ان قدر که دائم گلایه میکنیم و حس ادم های افسرده را به خودمان میگیریم....ما ادم ها یادمان رفته یکی ان بالاها نه همینجا در درون قلبمان فقط میتواند به ما ارامش میدهد...بیاید رو در بایستی را بگذاریم کنار....ما ادم ها تنبل شده ایم...ان قدر که توفیق را هم از دست داده ایم...ما ادم ها تنبل شده ایم شب ها که میخوابیم زورمان می اید زود تر بیدار شویم و نماز شب بخوانیم و در محضر پرودگارامان احساس تنهایی بکنیم و به اغوشش پناه ببریم...دلمان برایش تنگ نشده است...فقط ادعا میکنیم....تنبلیمان میشود بعد نماز صبح دعای عهد بخوانیم برای عهد با امام غریبمان...تنبلیمان میشود روزی یک ایه قران بخوانیم...تنبلیمان میشود برویم حرم و در محضر امام رئوفمان....تنبلیمان میشود کتاب بخوانیم.. تنبلیمان میشود نمازمان را با ارامش بخوانیم...تنبلیمان میشود به پدر ومادر مان خدمت کنیم....تنبلیمان میشود به مردم خدمت کنیم...تنبلیمان میشود2شنبه ها عاشورا بخوانیم و5شنبه ها کمیل مولا علی که با روح وروان بازی میکند...یک شنبه ها ال یاسین بخوانیم....تنبلیمان میشود ...ان وقت میگوییم ما توفیق نداریم ....توفیق در جهت همت به وجود می اید ....نکه توفیقی در کار نباشد چرا هست ولی گاهی اوقات خودمان نمیخواهیم بهمان توفیق بدهند...ما ادم ها تنبلیمان نمیشود ودلمان نمیسوزد که وقتمان پای اینستاگرام وتلگرام برود و ....هزاران چیز دیگر...ولی وقتی نوبت خدا میشود هزار تا بهانه می اوریم که این طوز و این طور....
+دعا کنید چیزی را که شروع کرده ام به پایان برسانم...تمام که شد میگم
بگذار دنیا بر من بگرید.من دردمندم ،من دلشکسته ام،دیگر نمیتوانم این همه درد ورنج را تحمل کنم.اروزی دامن مادر کردم تا به اغوش پاکش پناه برم.سربه سینه اش بگذارم وزار وزار گریه کنم.احتیاج به مهرش دارم،چه خوش بود دوران کودکی وپناهگاه دامن پر مهر مادر!افسوس که دیگر میسرم نیست که انچنان به دامانی پناه ببرم،انچنان مهر ومحبت بیابم،انچنان احساس اعتماد واطمینان کنم،انچنان خود به را به او بچسبانم و از دنیای پر دردبگریزم.دیگر دنیا را احساس نکنم :جز اغوش مادر ،جز مهر ومحبت او چیزی درک نکنم...
ان دوره های کودکی گذشت،اما احساس احتیاج من به دامانی گرم و پر محبت هنوز وجود دارد که ازادانه گریه کنم وعمیقانه خود را به اوبسپارم.از تما دنیا بگریزم ودروجود او محوشوم.
غم ها ودردهایم روز به روز بیشر وطاقت فرساتر میشود.تنها چاره ای که برای تحمل دردهای روز افزون خود کرده ام دیوانگی است.درعالم جنون وبهت وحیت دیگر چیزی احساس نمیکنم.ازواقعیات می گریزم ودر نیستی سیرمیکنم تا بتوانم بمانم،تابتوانم نفس بکشم،تابتوام باقی بمانم.
تادردی دیگر وغمی بزرگ تر رابردوش بکشم.
من بهترین دوستانم را از دست داده ام.بهترین فرزندانم را از دست داده ام.جگرگوشگانم را یکی پس از دیگری از دست داده ام.میخواهم خون بگریم،میخواهم سینه خود را بشکافم تا اتشفشان درد بیرون بریزد و از سوز وگداز درونم بکاهد.اب شده ام، اشک شده ام، غم شده ام، استخوانی بی روح ومتحرک.مرده ای بی احساس وبی ارزو،سنگی سرد وجامد،زرد رنگ و پژمرده...این است حقیقت من.... دیگر هیچ.فقط برحسب وظیفه نفس میکشم،برحسب وظیفه بلند میشوم،برحسب وظیفه میخوابم،برحسب وظیفه میخندم،برحسب وظیفه می گریم...اری،وظیفه دارم که زنده بمانم وادامه دهم.وظیفه ای سخت وطاقت فرسا که تحملش خارج از قدرت صبروحوصله ی من است.
به یاد حسین،بزرگ شهیدان می افتم...اوبهترین دوستان ویاران خودرا از دست داد.دردی طاقت فرسا بود.غمی از عالم بزرگ تر...امااحتیاج به صبرنداشت.شهادت شربتی شیرین وگوارا بود که تمام درد ها وغم هارا پایان داد...اما من از سعادت شهادت نیز بی بهره مانده ام.محکومم که زنده بمانم وعذاب بکشم.بسوزم وبسازم.تمام جگرگوشگانم را کشته ببینم.در میان اجسدشان قدم بزنم وصبر کنم...هیهات!
+بر گرفته شده از کتاب عارفانه ی شهید چمران
+یک توصیه:کتاب های شهید چمران از دست ندید فوق العادست